Chapter 7

313 85 17
                                    

نایل و لیام مدتی خشکشون زده بود و نه هری نه لویی کاری برای عوض کردنش نکردن. منتظر واکنش اون دونفر بودن‌. هری نمیخواست دوستای لویی رو عصبانی بکنه، ولی اهمیتی به چیزی که فکر میکردن یا نمیکردنم نمیداد، اونا میدونستن این چطور پیش میره. هری میدونست. لویی نمیخواست دوستاش کار احمقانه ای بکنن که باعث بشه هری کاری بکنه و بهشون صدمه بزنه پس اجازه دادن این واقعیت رو که هری الان خونشونه هضم کنن

بعد مدتی نایل رفت جلو و دستشو سمت هری دراز کرد. هری گرفتشو تکونش داد. "من نایلم، اینم دوست پسرم لیامه" نایل معرفی کرد و لیام اومد جلو تا اونم با هری دست بده. لویی با گوشه بلوزش بازی کرد قبل اینکه گلوشو صاف کنه

"چند روزی میرم خونه ی هری. برای مدتی برمیگرد و بعد کلا میرم با هری زندگی کنم" لویی به دوستاش گفت. نایل چیزی نگفت ولی شونه هاش افتادن. لیام آهی کشید و دستشو روی صورتش کشید

"میشه حداقل بدونیم کجا میمونی؟" لیام پرسید و وقتی لویی میخواست بگه آره هری پوست رونشو از پشت فشار داد. لویی سرشو بالا اورد و دید که هری سرشو تکون داد، برگشت سمت دوستاشو اونم سرشو تکون داد.

"نه نمیشه، ولی میام میبینمتون. قول میدم!" لویی گفت و رفت جلو تا دستاشو دور شونه های نایل حلقه بکنه. نایل کم مونده بود گریه کنه. نایل و لویی ۵ساله همدیگه رو میشناسن و الان قرار بود بهترین دوستشو ببرن

"هرروز زنگ میزنی درسته؟" نایل پرسید و لویی سرشو تکون داد و رفت عقب. برای دقیقه ای به همدیگه خیره شدن، لویی اولین کسی بود که شروع کرد به گریه کردن

"ببین داری چیکار میکنی. فقط چون میخواییش از جایی که واقعا میخواد باشه دورش میکنی" لیام با عصبانیت به هری زمزمه کرد و هری با بیخیالی بهش خیره شد

"من گردنبندمو دادم بهش، نمیشه پسش گرفت. میکشنش" هری جوابشو داد و رفت سمت لویی تا دستشو بذاره پشتش "بیا لباساتو جمع کنیم، باید بریم" هری گفت و لویی درحالی که گونه ی خیس از اشکشو پاک میکرد برگشت بهش نگاه بکنه. نایل گونشو بوسید و لیام پشتشو نوازش کرد

لویی سریع رفت جلو و لیام رو بغل کرد. وقتی از هم جدا شدن هری چیزی باخودش زمزمه کرد. هری لویی رو چرخوند تا جلوی در اتاقش قرار بگیرن

"جمع کن" عضو باند به راحتی گفت. لویی هم همین کارو کرد. کمی طول کشید چون هری میخواست فقط چیزای خاصی رو ببره ولی لویی کلی لباس داشت که میخواست با خودش ببره که هری نمیخواست. مدتی دعوا کردن ولی در نتیجه لویی پیروز شد و لباسایی که میخواست خونه بپوشه رو جمع کرد. هری نمیخواست لویی کل مدت با لباسای بدن نما دور زین بچرخه

وقتی کار لویی تموم شد پس از یه خدافظی اشک آلود خونه رو ترک کردن.‌ نزدیکیای ۵ بعد از ظهر بود و هری باید میرفت دنبال زین. زین ماشین داشت ولی فعلا تعمیرگاه بود بخاطر همین هری میرسوندش. در هر صورت زین زیاد بدون هری جایی نمیرفت

تا موقعی که برسن رستوران لویی صندلی جلویی نشسته بود ولی بعدش رفت عقب تا دو عضو باند بتونن جلو زمزمه وار حرف بزنن. نیم ساعت قبل اینکه هری ماشینو پارک کنه تو راه بودن. کلا یه شهر دیگه بودن و وقتی لویی دلیلشو پرسید زین به راحتی جوابشو داد "تا کسایی که نمیخواییم پیدامون نکنن" و این پایان مکالمه ی کوتاه بود

شهری که توش بودن خیلی باکلاس و تمیز بود. مردا کت شلوار پوشیده بودن و زنا لباس های گرون قیمت. تو خیابونا و پیاده رو ها هیچ آشغالی دیده نمیشد. همه ی ماشینا باکلاس بودن. لویی حس کرد مناسب اونجا نیست. وارد لابیه آپارتمان شیکی که هری و زین زندگی میکردن شدن و با آسانسور رفتن طبقه ۱۰۰ام

عالی بود

"واو، شما واقعا اینجا زندگی میکنین؟" لویی بعد اینکه وارد شد پرسید. یه مسافت پیاده رو تو راهرو بعد وارد شدن طی میکردی، سمت راستت یه کمد برای کفش و کت بود. بعد راهرو پذیراییه بزرگی بود که از زمین تا سقف منظره ی شهر رو به نمایش گذاشته بود‌. وسایل سفید و سیاه بودن و دیوار سمت راست شومینه ای داشت. گوشه دری بود و سمت چپ آشپزخونه ای با کابینت و اپن های سفید بود. همه چیز خیلی تمیز بود

زین از کنار لویی رد شد و رفت به سمت دری که سمت راست بود. هری بازوی لویی رو گرفت و به سمت همون در هدایتش کرد. راهروی بلندی با یه در تهش و دوتا دو طرفش مشخص شدن. تنگ و تاریک بود، فقط چراغای کوچیکی روی دیوارا بودن

"اون در باز میشه به حموم مهمون" هری به دری که ته راهرو بود اشاره کرد. "اون در باز میشه به اتاق زین" به در سمت چپ اشاره کرد "این یکیم باز میشه به اتاق ما" به در سمت راست اشاره کرد و لویی به سمتش کشید و وارد اتاق کرد

اتاق راحت و دنجی بود. دیوار اونطرف آجری بود و فضایی برای آتش روشن کردن داشت. سمت چپ آیینه بود و سمت راست تخت بود، لبه ی انتهایی تخت به سمت آیینه بود. تخت ملافه های کرمی و طلایی داشت و خیلی بزرگ بود. گوشه دیوار سمت چپ یه در و اتاق کوچیکی که لباسا توش بودن بود. "اون حموم شخصیمه" هری گفت و رفت روی تخت نشست. یه کمد بزرگ و مشکی کنار آیینه و دیوار آجری بود. "چندتا کشو رو تمیز کردم و برات جا باز کردم، کلا سمت راست مال توئه" هری گفت و لویی سرشو تکون داد. ۸بخش برای خودش داشت ولی وقتی داشت لباساشو میذاشت متوجه شد میتونه فقط از ۶تا استفاده کنه چون قدش انقدر بلند نبود که از دوتای بالایی هم استفاده بکنه. وقتی همه ی لباساشو گذاشت تو کمد برگشت و به هری نگاه کرد.

"برای شام چی میخوای؟ امشب سفارش میدیم، باید غذا بخرم" هری گفت و لویی اخم کرد

"غذای چینی خوبه؟" پرسید و هری سرشو تکون داد

"از زینم بپرسم چی میخواد بعد سفارش میدم. لطفا فکر کن خونه ی خودته و راحت باش" هری اصرار کرد و رفت بیرون و لویی رو اونجا تنها گذاشت

____________

این چپترا یکم‌کوتاهن ولی بهتر و بهتر میشه♡
مرسی که میخونین، ولی لطفا کنارش ووت هم بدین
واقعا ووت ها و کامنت ها نسبت به سین ها کمن...

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now