Chapter 14

270 63 15
                                    

چند دقیقه ای میشد که زین لویی رو ول کرده بود و لویی با ناباوری زمین افتاده بود. لویی برای فرد ناشناس گریه نمیکرد، اونقدری نمیشناختش که براش اشک بریزه. چند دقیقه دیگه هم تو سکوت گذشت تا اینکه دوباره صدای شلیک اومد که باعث شد لویی سریع بلند بشه و قبل اینکه زین بتونه جلوشو بگیره به طرف در بدوئه.

سریع در رو باز کرد و تو راهرو دویید تا اون دو مرد رو پیدا بکنه. زینم داشت پشت سرش میرفت. وقتی که خودشم میخواست ببینه چه خبر شده هیچ مفهومی نداشت که جلوی لویی رو بگیره. از پله ها پایین رفتن و تقریبا به خروجی آپارتمان میرسیدن که لویی خشکش زد.

گریمی با یه اسلحه تو دستش ایستاده بود. دقیقا به سمت لویی گرفته بودش. لویی نگاهشو از نیکی که پهلوی خونیش رو گرفته بود به هری که بدون اینکه تکون بخوره روی زمین افتاده بود چرخوند. صدای کلیکی از پشت سر لویی اومد و یه اسلحه ی دیگه از روی شونه ی لویی به سمت گریمی نشانه رفت.

"اسلحه رو بیار پایین یا همینجا میکشمت" زین گفت و دست آزادشو پشت لویی گذاشت. لویی تکون نخورد و چشماش روی هری که هیچ حرکتی نمیکرد ثابت شده بودن. گوشاش کر شده بودن و انگشتاشو حس نمیکرد. لویی به سینه ی هری نگاه میکرد و دعا میکرد که یکمم شده باشه تکون بخوره.

"شلیک کنی میکشمش" گریمی گفت و اسلحه رو بیشتر به سمت لویی گرفت تا جدیتش رو نشون بده.

"مرده؟" لویی زمزمه کرد و کنار هری روی زانوهاش افتاد. زین جلو رفت و کنار لویی ایستاد، گریمی هم اسلحه رو پایین آورد تا دقیقا روی جمجمه ی لویی باشه.

"اگه نمرده باشه هم به زودی میمیره" گریمی گفت و وقتی دوباره صدای اسلحه بلند شد لویی پرید. و دوباره و دوباره و دوباره تکرار شد. زین افتاد و گریمی میخندید که یه صدای شلیک دیگه اومد. این شلیکی بود که لویی رو از حالت خشک شدش بیرون کشید‌. مغز گریمی رو دیوار و حتی صورت لویی پخش شده بود. گوش راست لویی زنگ میخورد و هیچی باهاش نمیشنید.

"برسونیدشون به دکتر" صدای عمیقی به گوش رسید و یه مرد با هیکل درشت از کنار جسد گریمی رد شد. لویی به پشت سرش و جایی که زین بود نگاه کرد، به دیوار تکیه کرده بود و درد تو صورتش نمایان بود. دوبار از بازوش، یکبار از پاش و یکبارم از شونش گلوله خورده بود. وقتی از زنده بودن زین مطمئن شد به سمت هری رفت، اون مرد درشت هیکل دستشو گذاشته بود روی گردنش تا نبضشو چک بکنه.

"زندست؟" لویی گفت و انگشتاشو بین موهای هری کشید، سرشو بلند کرد و روی پای خودش گذاشت. "لطفا بهم بگو زندست" به آرومی گفت. انقدر شوکه شده بود که حتی نمیتونست گریه بکنه، یا شایدم انقدر شوکه بود که اشک های روی صورتش رو حس نمیکرد. اشک و خون روی صورتش پخش بودن و به همین دلیل مرد گونه هاشو پاک کرد.

"آره، تو مال اونی؟" پرسید و لویی با لبخند کوچیکی بهش نگاه کرد.

"آره" لویی جواب داد و وقتی یه زن بهشون نزدیک شد تا هری رو بلند بکنه و ببره سریع عکس العمل نشون داد و هری رو محکم گرفت.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now