Chapter 12

239 70 10
                                    

وقتی هری رسید خونه لویی مشغول تماشای تکرار های سریال walking dead بود. هری کفشاشو جلوی در درآورد و گفت "میرم یه دوش بگیرم بعد باهم میتونیم بریم خرید کنیم" لویی سرشو تکون داد و همچنان مشغول تماشا کردن سریال بود و هرازگاهی ناخودآگاه سر گربه رو نواز میکرد. وقتی هری از هال میرفت لویی از گوشه ی چشمش با احتیاط نگاهش کرد. میدونست که نمیتونه از این نوع جدید زندگی فرار بکنه ولی حداقل خونه ای میخواست که بتونه توش احساس امنیت داشته باشه

وقتی لویی به این فکر میکرد که زندگیش چقدر عوض شده هری سریع دوش گرفت، خونی که روی بدنش چسبیده بود رو شست. یه تیشرت و شلوار راحتی ساده پوشید. وقتی دوباره وارد هال شد لویی جلوی در منتظرش بود

"چرا عجله داری؟" پرسید و لویی شونه هاشو تکون داد. درو باز کرد و قبل از هری رفت بیرون

"تقریبا دو روزه بیرون نرفتم" لویی توضیح داد. نمیخواست پوست برنزشو از دست بده. باید بدونین که ساعت ها وقت گذاشته تا چنین پوست بی نظیری داشته باشه

هری سرشو تکون داد و سعی کرد به پسری که تقریبا سمت ماشینش میدویید نزدیک بمونه. در هارو قفل کرد تا لویی نتونه سوار بشه. وقتی لویی سعی کرد درو باز بکنه شکست خورد و هری باش خندید. پسر کوچیکتر برگشت و انگشتی به سمت هری گرفت

"هری درو باز کن وگرنه شیشه رو میشکنم" لویی با لبای خم شده و دستای قبل شد روی سونش تهدید کرد ولی هری بیشتر خندید و حتی خم شد و شکمشو از خندیدن درد گرفته بود با دستش فشار داد. وقتی تونست خودشو آروم بکنه درو باز کرد و به لویی که با عصبانیت درو باز کرد و سوار شد نگاه کرد

*~*~*~*~*

وقتی به مغازه رسیدن تقریبا خالی شده بود و فقط چند نفر اونجا بودن. افرادی که اونجا میکردن همین که گردنبند دور گردن لویی رو دیدن از لویی و هری فاصله گرفتن. هری یه سبد برای دوتاشون برداشت و راهروی اول شروع کردن. سریع یه سیستم که هری سبد رو میکشید و لویی وسایل رو توش پرت میکرو بین خودشون بوجود آوردن

"زین از چه غذاهایی خوشش میاد؟" لویی از هری پرسید و هری خیلی ساده شونه هاشو تکون داد. بعد چند دقیقه هری یه جوابی بهش داد، هرچند جواب عالیی نبود

"همه چیز" هری درمورد ترجیح های زین گفت. لویی نگاهی به هری کرد و استیک و انواع دیگر گوشت رو توی سبد گذاشت

"این هیچ کمکی بهم نمیکنه" لویی گفت و به گوشت و دنده ها نگاهی کرد و به این فکر میکرد که وقت میکنه اینارو بپزه یا نه. تصمیم گرفت که وقت میکنه و یه بسته دنده برداشت و تو ذهنش لیستی از ادویه ها و سس هایی که نیاز داشت عالی بپزتش درست کرد. البته طول مدت خریدشون نه لویی نه هری متوجه مردی که دنبالشون میکرد نشدن

"فلفل دوست داری؟" لویی از هری پرسید و بدون اینکه منتظر حوابش باشه فلفل های سبز و زرد و قرمز رو برداشت. درواقع جواب هری اصلا براش مهم نبود. لویی تصمیم گرفته بود که سبزیجات پخته و فلفل لازم بود، بحث تمومه

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now