Chapter 10

298 75 30
                                    

"هی بلند شو"زین با غرغر دقیقا ساعت چهار صبح روز بعد زمزمه کرد.
اون داشت تلاش میکرد هریو بدون اینکه لوییو بیدار کنه بیدارش کنه.
لویی طرف راست تخت خوابیده بودو توی خودش جمع شده بود درحالی که هری طرف چپ تخت به معنی واقعی پخش شدن خودشو پخش کرده بود.

هری غرغر کرد ولی بیدار شد.از تخت بیرون اومدو حاضر شد.
زین از اتاق بیرون رفت .لویی وقتی هری اینور اونور میرفت بیدار شد واقعا اونقدر که میتونست مثله وقتی که کاملا هوشیاره اروم باشه اروم نبود.

"چیکار میکنی؟"لویی توی بالشتش همونطرو که میچرخید که راحت تر باشه زمزمه کرد.
هری چراغار روشن نکرده بود ولی فلش گوشیش و زده بود.

"دارم برای امروز حاضر میشم.نزدیکای ظهر برمیگردم تا از حالت مطمئن شم و غذا بخوریم و بعدش ساعت یک میرم و تا شیش بر نمیگردم.زین دورو بر5 میرسه خونه."هری گفتو لویی همونجور که کلش توی بالشت بود موافقت کرد.
"از خونه بیرون نرو"هری همونجوری که لباسایی که قرار بود اونروز بپوشرو برمیداشت گفت و توی حموم رفت تا دوش بگیره و حاضر شه.

لویی ناله کرد و به پشت خوابید."من باید بلند شم؟"اون به هری گفت.
برای لحظه ای سکوت بودو بعد زمزمه ای که میگفت نه. لویی دوباره اهی کشید و بدنشو زیر پتو تکون داد. شب هری طرف دیگه تخت بود ولی گرمایی به لویی میداد که الان لویی بدون احساسش فکر میکرد داره یخ میبنده.

پتو رو از طرف هری کشید و مثل یک بوریتو دور خودش پیچید و دوباره خوابید.

*~*~*~*

ساعت نزدیک 10 بود که از خواب بیدار شد و خودشو از شر پتویی که دورش پیچیده شده بود خلاص کرد.
اولش از سکوت خونه و نبود هری تعجب کرده بود ولی بعد یادش افتاد که اون هاهم کاری برای انجام دادن داشتن.

برای چند لحظه روی تختش دراز کشیده موند و به سقف خیره شد تا وقتی صدای غرغر شکمشو شنید.
ناله کردو خودشو از جاش پرت کرد بیرون.واقعا نمیخواست از جاش بلندشه ولی شکمش مجبورش کرد.

از تخت بیرون اومد و با برخورد پاهاش با زمین سرد هیسی کرد.
یه شلوار پاش کردو یه هودی تنش کردو از اتاق هری زد بیرون.از روی لذت هومی کرد وقتی دید بقیه جاهای خونه به طرز لذت بخشی گرمه.
رفت توی آشپزخونه و به طرف یخچال و کابینت ها رفت.اون هیچ مرگی نمیتونست بپزه و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که قطعا نمیتونه بسوزونه سیریل بود پس تصمیم گرفت همونو برای صبحانه بخوره.(سیریل یه نوع وعده غذاییه که با شیر معمولا صبحا میخورن)

بعد صبحانش یه دوش گرم سریع گرفتو دوباره لباس هایی که قبلا تنش بودو تنش کرد."برای چی انقدر سردهههه؟"از خودش پرسید و زیر چشمی از پنجره هال به بیرون نگاه کرد.
از اونجایی که سپتامبره نباید انقدر هوا سرد می بود.دیدن اینکه هوا روشن بود باعث شد اخمی بکنه و دنبال ترموستات باشه.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now