Chapter 15

327 63 19
                                    

"خسته شدم انقدر منتظر موندم بیدار شه" نایل به آرومی گفت و با چشمای گرد غمگینش برگشت سمت لیام.

کنار تخت لویی ایستاده بودن و به پسر ریزه میزه ای که به آرومی نفس میکشید نگاه میکردن. الان تقریبا یک هفته بود که 'خواب' بود. برای کسایی که لویی رو دوست داشتن این هفته خیلی سخت بود. پرستار مهربون بهشون گفته بود دیگه لویی باید این روزا بیدار بشه. ضربان قلبش بالا رفته بود و فعالیت مغزش بیشتر شده بود. زین تو راهرو ایستاده بود و مراقب بود که کسی بدون اجازه وارد اتاق نشه. دیگه قرار نبود به کسی اجازه بده آسیبی به پسر کوچیک برسونه.

نایل و لیام چند ساعت پیش به دیدن هری رفته بودن و هری هم به اندازه اون ترسیده بود. خیلی تلاش کرده بود از تخت بیمارستان که اصلا راحت نبود بلند بشه. پرستار هم بهش گفته بود اگه بتونه بلند بشه و راه بره میتونه هرجایی که خواست بره. هری چهار قدم قبل اینکه با درد غیرقابل تحملی بیوفته تو بغل پرستار برداشته بود. هری رو تو بیمارستان جامعه بستری کرده بودن ولی وقتی بعد از عملش بهوش اومد گفت میخواد با لویی تو یه بیمارستان باشه.

کاری که خواسته بود رو کردن و الان هری ته راهرو بود.

"به زودی بیدار میشه. الان دیگه داره دیر میشه نایل. بهتر نیست بریم خونه یکم بخوابیم؟" لیام پرسید و نایل به صورت خسته و رنگ پریدش نگاه کرد و خودشم با خستگی سرشو تکون داد.

"ولی کاش میتونستیم بیشتر ببینیمش" نایل گفت و لیام سرشو تکون داد و دستشو پشت نایل کشید.

"خب هری گفت لویی میاد و چند روزی باهامون میمونه تا بتونه باقی وسایلشم جمع بکنه" لیام گفت و نایل با خستگی شونه هاشو تکون داد. وقتی که قرار بود برای همیشه بره اینکه چند روزی کنارشون باشه کافی نبود.

"فکر میکنی هری ازش مراقبت میکنه؟" نایل پرسید و نگران لویی بود. لیام سرشو تکون داد و آرزوی بهترین هارو کرد.

"به نفعشه که مراقبش باشه" لیام گفت.

~

روز بعد روزی بود که لویی بالاخره بیدار شد. وقتی بیدار شد کاملا تنها بود و ده دقیقه طول کشید که حواسشو بدست بیاره. وقتی متوجه شد تو یه بیمارستان عادیه و تو یکی از بیمارستان های گنگی که تو فیلما دیده بود نیست راحت تر روی تختش دراز کشید.

چند دقیقه دیگه طول کشید که تمام اتفاقات رو بیاد بیاره. وقتی یادش افتاد باز مضطرب شد. مانیتوری که بهش وصل بود و ضربان قلبشو نشون میداد صدای بدی بوجود اورد و یک ثانیه بعدش در باز شد و زینی که آماده ی مقابله با هرگونه خطر بود نمایان شد. لویی وقتی صورت آشنایی رو دید آرومتر شد ولی هنوزم به این فکر میکرد که چه اتفاقی برای هری افتاده و ضربان قلبش شدیدا بالا بود.

"هری کجاست؟" لویی پرسید و یه پرستار سریع اومد و چندتا دکمه روی مانیتور رو فشار داد تا صداش قطع بشه. قبل اینکه زین بتونه جواب لویی رو بده پرستار شروع کرد به حرف زدن.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now