Part 3

1K 485 196
                                    

شالگردنش رو کمی بالاتر کشید تا صورتش از گزند باد سردی که میوزید در امان باشه.

کوله پشتیش سنگین بود. حمل کردنش سختتر از چیزی که فکر میکرد به نظر میرسید. از خودش عصبانی بود، لوئی گفته بود کتابهاش رو ببره و اون میتونست فقط یکی دو تاشون رو انتخاب کنه.

میتونست تصور کنه وقتی که لوئی همه کتابهاش رو ببینه که بی فکر با خودش برده چه قدر مضحک به نظر میرسه. ولی راه برگشتی نبود، نه حالا که به مقصد رسیده بود.

لوئی پشت نرده های باغش ایستاده بود و در حالیکه یه موجود پشمالوی خاکستری رو بغل کرده بود به مسیر اومدنش نگاه میکرد.

به محض اینکه بهش رسید مرد در و براش باز کرد و قبل از اینکه فرصتی بده تا بکهیون حرفی بزنه اخم کرده گفت "دیر کردی بکهیون، نگران شدم که مبادا توی مسیر اتفاقی برات افتاده باشه".

بکهیون شرمنده سرش رو پایین انداخت و به دنبال لوئی که دیگه نگاهش نمیکرد به سمت پله های مرمری عمارت رفت.

دیر نکرده بود، روز گذشته هم تقریبا توی همین ساعت به خونه اش اومده بود ولی فکر نمیکرد لوئی فقط چون گفته امروز زودتر بیاد حالا برای دیر کردن سرزنشش کنه.

همراهش وارد خونه شد و به محض حس کردن گرمای ملایم خونه ناخوداگاه عضلات منقبض شده اش کمی ازاد شد.

خانم مایر به استقبالشون اومد. لوئی بچه گربه ای که تمام مدت توی بغلش داشت رو دست خانم مایر داد و ازش خواست بهش غذا بده، انگار جایی زیر درختها گربه ای که از سرما میلرزید رو پیدا کرده بود.

وقتی خانم مایر با بچه گربه رفت، لوئی به سمت بکهیون برگشت. پسرکی که بی هیچ صدایی کنار در منتظر ایستاده بود. ابروهای در هم رفته و نگاه پایین افتاده اش نشون میداد ناراحته. فکرش رو نمیکرد یه تذکر کوچیک بتونه پسرک ساکتی که شناخته بود رو از این هم ساکت تر کنه.

چند قدم فاصله بینشون رو طی کرد. ویلونش رو از دستش گرفت و به محض اینکه خواست کوله رو از روی دوشش برداره متوجه سنگینی بیش از حدش شد.

بکهیون چه طور این کوله سنگین رو توی همچین مسیر برفی پشتشت حمل کرده بود؟

تصورش میتونست عصبانیش کنه ولی نمیخواست باعث رنجشش بشه. لبخند بی جونی به لب اورد و به کمد پشت سر بکهیون اشاره شد "کتت رو اویزون کن تا بریم اتاقم. به نظر میرسه سردت باشه. خانم مایر فعلا با مهمون جدیدمون سرگرمه".

بکهیون کت و شالش رو اویزان کرد و به قدمهای سنگین لوئی که به زحمت کوله رو پشت سرش میکشید نگاه کرد.

درسته کیفش سنگین بود، ولی برای مردی به قد و هیکل لوئی عجیب به نظر میرسید که نتونه همچین وزنی رو تحمل کنه.

سریع دنبالش رفت و کوله رو از دستش گرفت "خودم میارمش. ببخشید دیر کردم".

مرد به چشمهای درخشان پسرک نگاه کرد و لبخندی بهش زد. دونه های برفی که روی موهاش نشسته بود و تار موهاش رو خیس کرده بود برای اینکه انگشتهاش رو بین اون موهای بهم ریخته فرو ببره وسوسه اش میکرد ولی جلوی خودش رو گرفت و فقط دستش رو اروم پشت کمر بکهیون گذاشت "امروز برام دو قطعه بنواز و من بخاطر دیر اومدن میبخشمت".

The MusicianWhere stories live. Discover now