Part 11

1K 393 186
                                    

صدای خش خش پارو کردن برفهای یخ زده و مکالمه ی داغ خانم مایر و کسی که در حال پارو کردن بود، از بین پنجره نیمه باز اتاق لوئی شنیده می شد.

نمی تونست روی تمرینش تمرکز کنه، ذهنش دلتنگ پدرش بود. دوران نوجوانیش پارو کردن برفهای جلو خانه همراه پدرش نه یک وظیفه بلکه تفریحی دلنشین محسوب می شد و حالا یاداوری گذشته و خاطرات شیرینش، حواسش رو از انچه که باید انجام می داد پرت می کرد.

با نواختن نت اشتباه و شنیدن تذکر لوئی، آرشه اش رو پایین اورد و نگاه سردرگمش رو به مرد دوخت. چیزی که در حال نواختنش بود هیچ شباهتی به اهنگهایی لوئی نداشت، حتی نحوه اجرا هم از چیزی که به خاطر داشت زیادی دور به نظر می رسید و همین هم برای حواس پرتی بیشتر کافی بود.

خسته از ناموفق بودن توی اجرای تمرینات، با لبهایی اویزان، موهاش رو از توی پیشانیش کنار زد.

"این مدلی نیست که باید تمرین کنیم، کل اجرا اشتباه بود".

لوئی که همه این مدت حرکات کلافه پسر رو زیر نظر داشت، ابروهاش رو بالا داد و با لحنی پر از کنایه پرسید "چه چیزی درسته؟ تو اجرای صحیح رو می دونی و تا این حد خطاکار و نابلد می نوازی؟ حواست اینجا نیست مرد جوان".

دوباره مثل همیشه لوئی به چیزی اشاره کرده بود که نمی تونست انکارش کنه، اما هنوز برای این متفاوت بودن تمرینات قانع نشده بود. چند روز گذشته هربار هر اجرا، هر تمرین نه تنها متفاوت از خود لوئی حتی متفاوت از کل تمرینات روز قبل بود و همین مانع از تمرکز کردنش می شد.

به برگه نتهای مقابلش نگاه کوتاهی انداخت و درست لحظه ای که می خواست شروع به نواختن کنه، لوئی مانعش شد؛ دستش رو بالا اورد و با گرفتن ارشه متوقفش کرد.

"خسته ای و حواست جایی بیرون از این اتاق پرت شده، بقیه تمرین رو بعد از ناهار ادامه میدیم".

نگاه بکهیون روی صورت رنگ پریده لوئی رقصید. گونه هاش تو رفته و چهره اش استخوانی تر از قبل شده بود. هر روز که می گذشت لاغرتر می شد، خیلی لاغرتر از اولین باری که ملاقاتش کرده بود.

"من نیاز دارم تمرین کنم".

لوئی دستش رو روی سر بکهیون گذاشت و کمی موهای لطیفش رو بهم ریخت، نرمی اون تارهای مشکی حس خشایندی بهش می داد.

"تو به استراحتم احتیاج داری. منم خسته ام مرد جوان، اجازه بده کمی بخوابم".

این جمله همیشه پایان مکالمه بینشون میشد، لوئی وقتی به خستگی خودش اشاره می کرد انتظار داشت بکهیون بی هیچ بحثی تنهاش بذاره، چیزی که پسر کوچکتر توی مدت زمان اشناییشون به خوبی یاد گرفته بود.

نفس عمیقی کشید و ویلون و ارشه اش رو توی کیفش برگردوند. و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از لوئی بمونه سمت درب اتاق رفت و اروم گفت: "برای ناهار صدات می کنم".

The MusicianWhere stories live. Discover now