Part 16

1K 426 85
                                    

هوا برای پیاده روی عصرگاهی کمی سرد به نظر می رسید، اما چند جوانی که در حاشیه رودخانه شهر وین روی نیمکت چوبی نیمه خیسی نشسته بودن و اسنک می خوردن خیلی به این سرد بودن اهمیت نمی دادن.

نوای موسیقی ملایمی که از تارهای ساز پسرک شرقی شنیده می شد، به بحث غمگین بینشون گرمایی روح بخش هدیه می کرد.

"چشم ها هیچ وقت دروغ نمی گن".

دخترک جمله پراز افسوسش رو با لهجه غلیظ اسپانیایی به زبان اورد و بعد گاز بزرگی به ساندویچ توی دستهاش زد.

موسیقی به پایان رسید و بکهیون سازش رو توی کیفش برگردوند درحالیکه گوشش شنوای بهانه های بیهوده ای بود که یکی از پسرهای جمعشون سعی داشت بابت دلگرمی به کارلا بده. ولی ذهن بکهیون جایی حوالی جمله کوتاه "چشمها دروغ نمیگن می چرخید".

چشمها دروغ نمی گفتن و بکهیون نگاه متفاوت لوئی از روزی که برای اولین بار دیده بودش تا ظهر امروز که بوسیده بودش رو دیده بود. نگاه از جمع همکلاسیهاش گرفت و با کشیدن استین لوکا دوستش رو متوجه خودش کرد.

از جمع خداحافظی کردن و مسیر برگشت رو از پیاده راهی که هنوز پارو نشده بود پیش گرفتن. لوکا فرو رفتن قدمهاش بین برفهای نرم رو دوست داشت و بکهیون هم بدش نمیومد همراهیش کنه.

هوا رو به تاریکی می رفت و چراغهای پارک یکی یکی در حال روشن شدن بودن.

بکهیون نگاهش رو به نیمرخ دوستش دوخت و با صدای ارامی گفت "منو بوسید و حس کردم می خوام تا اخر عمرم توی اون بغل باشم و بوسیده شم".

لبخند کم رنگ نشسته روی لبهای لوکا، حس ترسی که توی قلبش نشسته بود رو زدود. نفس عمیقی کشید و استیش بلند کاپشن دوستش رو توی مشتش فشرد.

"قلبم رو به یه مرد دادم، من می ترسم".

"تو شجاعی".

لوکا دستش رو عقب کشید تا گره انگشتهای کشیده بکهیون از دور استشینش جدا بشه و بعد دستش رو بین دست گرم خودش فشرد. "خیلی شجاعی بکهیون، انقدر که متوجه بشی قلبت چی می خواد و بعد به احساساتت اعتراف کنی. اعتراف می کنی قلبت رو به یه مرد دادی و این حتی شجاع ترت میکنه".

"من از چشمهاش می ترسم. از نگاهی که دروغ نمیگه".

حرفی که زد خودش رو هم شوکه کرده بود. اما حالا که به زبان امده بود به نظر واقعی می رسید. حقیقتی تلخ که نیاز به هم اندیشی داشت. همون دلیلی که بخاطرش لوکا رو از جمع جدا کرده بود تا صحبت کنن. از ترسهاش بگه و زندگیش رو از دریچه قضاوت دوست ایتالیاییش ببینه.

لوکا ایستاد و دستهاش رو دو طرف صورت پسر کوچکتر گذاشت.

"چی اون نگاه می ترسونتت بکهیون؟"

خیره توی مردمکهای ابی چشمهای پسر بزرگتر زمزمه کرد "نگاهی که میگه دوست داشتنم اشتباهه".

The MusicianWhere stories live. Discover now