part2

1.1K 488 197
                                    

دستش رو روی زنگ گذاشت. در اهنی حیاط با صدای تقی باز شد. روز قبل به خاطر نیمه تاریک بودن هوا خوب به اطرافش نگاه نکرده بود. ولی حالا میتونست ببینه حیاط بزرگ عمارت چه قدر زیباست. هرچند که درختها و مجسمه ها زیر برف پوشیده شده بودن و نمیشد تصویر واقعی ازشون داشت اما تعداد انبوه درختان، شاخه هایی که زیر سنگینی برف خم شده بودن و مجسمه های فرشته ای که دور ابنمای یخ زده وسط حیاط قرار داشتن به خوبی گویای همه چیز بود.

با دیدن خدمتکاری که روز گذشته ازش استقبال کرده بود، درحالی که دستهاش رو از سرما دور خودش حلقه کرده و بالای پله های مرمری عمارت منتظرش ایستاده، به قدمهاش سرعت داد.

وقتی به زن حدودا پنجاه ساله ای که با لبخند نگاهش میکرد رسید، عذرخواهی زیرلبی کرد و همراهش وارد عمارت شد. فضای خونه درست مثل روز قبل گرم و مطبوع بود، نور زیادی که از چلچراغ بزرگ میتابید همه جا رو روشن و خیره کننده کرده بود.

رنگ طلایی و کرم در پس زمینه سفید صدفی چیزی بود که این عمارت رو میساخت، بهش روح میداد و حس تعلق داشتن.

زن پالتو، کلاه و شال گردنش رو ازش گرفت و با احترام گفت "اقا منتظرتون هستن. اتاقشون رو که بلدید".

بکهیون متعجب به سمت زن که در حال اویزان کردن لباسها توی کمد کنار در بود برگشت "تنها برم؟ ایشون ناراحت نمیشن؟"

زن لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد "اقا از تشریفات خوششون نمیاد. راحت باش".

بکهیون کمی مردد اما مسیری که روز قبل همراه خدمتکار رفته بود رو پیش گرفت. اتاق لوئی طبقه دوم عمارت بود. از پله های مارپیچی که نرده هاش با پیچک تزئین شده بودن بالا رفت و مقابل در بزرگ اتاق مردی که برای سالها اسطوره اش بود ایستاد. چند تقه به در زد و وقتی اجازه ورود گرفت در و بازکرد و به ارومی وارد شد.

لوئی با بالا تنه لخت، نزدیک پنجره در حال کتاب خواندن بود. به محض دیدن پسرک از جاش بلند شد و ربدوشامبرش که روی دسته مبل افتاده بود رو به تن کرد. با لبخند گفت "ببخشید بکهیون فکر میکردم خانم مایر باشه. بیا بشین، کاناپه کنار شومینه رو برات خالی نگه داشتم".

بکهیون سمت کاناپه رفت و زیر لب خیلی اروم سلام داد، انقدر که مرد بزرگتر رو وادار به عذرخواهی برای حواس پرتیش کنه. جواب سلام مرد جوان رو داد و درحالیکه لباسش رو مرتب میکرد گفت "من از گرما متنفرم. ببخشید وقتی وارد شدی توی شرایط مناسبی نبودم".

بکهیون سرش رو به دو طرف تکون داد "اشکالی نداره. ولی اگر از گرما متنفرید پس چرا انقدر اتاق رو گرم کردید؟"

روبه روی بکهیون نشست و به گرمی نگاهش کرد "چون هر بار که دیدمت پوستت از سرما به رنگ پریدگی میزد. فکر میکنم برعکس من تو از سرما متنفر باشی. پس اشکالی نداره اگر کنار اتیش بشینی و کمی ریلکس کنی".

The MusicianWhere stories live. Discover now