part5

1K 447 197
                                    

خانم مایر و لوئی تنهاش گذاشته بودن تا کمی استراحت کنه، ولی درد خفیف پاش، نگرانی از مزاحمتی که ممکن بود برای لوئی ایجاد کنه و همین طور حس تنهایی در همچون اتاق بزرگی اجازه خوابیدن به او نمیداد.

دلش کمی نواختن میخواست اما بعد از حادثه باغ نمیدونست ویالونش کجاست و گذشته از همه اینها به شدت احتیاج به حمام کردن داشت.
به خاطر مشکل گرمایشی پانسیون و بعد امدن به خانه لویی چند روزی بود که حمام نکرده بود و این زمین خوردن احتیاجش به یک حمام اب گرم رو حتی بیشتر از قبل کرد.

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به بیرون پنجره بزرگ اتاق داد، فکرش مشغول کارهایی بود که باید میکرد. چند روز خانه لوئی ماندن مستلزم داشتن چند دست لباس بود و اطلاع دادن به هم اتاقیش برای برنگشتن. میتونست از لوکا بخواد براش لباس بیاره؟ نمیدونست ایا لوئی همچین اجازه ای میداد یا نه؟!

غرق در افکار در هم تنیده اش چند تقه ای به در خورد و لوئی با لبخند مهربانی وارد شد. صورت این مرد همیشه پر از ارامش بود، نگاهش حس اطمینان میداد، حس محافظی که فقط با حضورش افکار منفی رو فراری میداد.
لوئی کنارش لبه تخت نشست و نیم نگاهی به چهره اش انداخت.

"فکر کردم ممکنه از تنهایی خسته باشی برای همین اومدم با هم وقت بگذرونیم".

بکهیون کمی خودش رو بالا کشید تا بتونه راحتتر چهره مرد رو ببینه "واقعا خسته شده بودم. میخواستم کمی ساز بزنم ولی ویالونم رو فکر میکنم توی باغ جا گذاشتم".

"وقتی افتادی سازت کمی اسیب دید، برای درست کردنش نیاز به کمی زمان دارم".

چشمهای به غم نشسته پسر جوان بعد از شنیدن همچین جوابی برای چانیول اشنا بود. ارزش یک ساز برای نوازنده اش به اندازه تمام دارایی هاش معنی میشد ولی ارزش یه ساز برای نوازنده جوانی که با سازش کسب درامد میکرد به اندازه تنها داراییش بود. بکهیون به ویالونش وابسته بود، ارزان قیمت بودن یا نبودنش مهم نبود، اون ساز براش حکم دوستی قدیمی رو داشت ، شیئی که برای سالها جهت تحقق بخشیدن به ارزوهاش همراهش قدم برداشته بود. دست پسرک رو گرفت و نگاه اطمینان بخشش رو بهش دوخت

"حال سازت خوب میشه مرد جوان".

فشار دستش رو دور انگشتهای ظریفش بیشتر کرد تا این طوری هوش و حواس پرت شده پسر غمگین کنارش رو به جایی که بودن برگردونه.

"وقتی حالت بهتر شد با یه دوست جدید اشنات میکنم، ولی تا وقتی زمانش برسه باید استراحت کنی".

کتابی که همراه خودش اورده بود رو مقابل چشمهای کنجکاو بکهیون گرفت "وقتی به کتابخانه اومدم مشغول تماشای کتابها بودی، فکر کردم شاید خوشت بیاد، دوست داری چند صفحه از کتاب مورد علاقه ام برات بخونم؟"

دوست داشت؟ این سوال برای جواب گرفتن زیادی ساده بود. مگر میشد که چشم بستن و گوش سپردن به صدای بم مردی که همچون بتی میپرستید رو دوست نداشت. لوئی کتابی انتخاب کرده بود که احتمالا خبر از سلیقه شخصیش میداد و بکهیون امکان نداشت این فرصت برای شنیدن علایق مرد کنارش رو از دست بده. لبخند عمیقی زد و در حالیکه سعی میکرد بدون کمترین حرکت به مچ پاش کمی خودش رو بالا بکشه گفت "هرگز همچین فرصتی رو از دست نمیدم، البته که میخوام برام کتاب بخونید".

The MusicianWhere stories live. Discover now