Part 12

996 412 167
                                    

اضطراب بیش از اندازه لوئی از قدم زدن مداومش روی ایوان سنگی مشخص بود. لباس زیادی به تن نداشت و اهمیتی به نگرانی خانم مایر بخاطر سلامتیش نمی داد.

تاریکی هوا، بارش شدت گرفته برف و دمای زیر صفر درجه، خارج از خانه ماندن رو مشکل می کرد. وقتی دروازه اهنی بزرگ حیاط باز شد، لوئی سراسیمه قدمی جلو گذاشت و یک پله پایین رفت اما با دیدن اقای فیشر که تنها به سمتش میومد متوقف شد.

بدنش خسته شده بود، توان ایستادن نداشت و اخرین امیدش هم ناامید شده بود، اقای فیشر تنها برگشته بود. دستش رو به ستون بزرگ ایوان تکیه داد و به محض نزدیک شدن مرد، پرسید "پیداش نکردی؟".

مرد میانسال چند بار پاش رو روی زمین کوبید تا برفهای گیر کرده به پوتینش جدا بشه و بعد پله های یخ زده رو یکی یکی بالا رفت. چند قدمی لوئی ایستاد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

"مسیر کالج تا خونه رو دوبار رفتم و برگشتم ولی هیچ جا ندیدمش، حتی به پانسیون هم رفتم ولی زنی که اونجا کار می کرد گفت اقای بیون رو خیلی وقته ندیده".

لوئی نفس عصبی کشید و تکیه اش رو از ستون سنگی ایوان گرفت. حفظ تعادل براش سخت شده بود، بیشتر از این توان ایستادن نداشت، چندین ساعت انتظار و اضطراب همه نیروش رو گرفته بود.

از بکهیون خبر نداشت، ساعتها از وقتی که باید برمی گشت گذشته بود ولی بکهیون هنوز برنگشته بود.

با کمک اقای فیشر وارد خانه شد و به خانم مایر که گوشی تلفن رو روی میز برمی گردوند چشم دوخت.

"جواب نمیده؟"

خانم مایر نفس عمیقی کشید و نگاه مستاصلش رو از رئیسش گرفت.

"خاموشه".

بکهیون کسی رو توی وین نداشت، جایی نداشت که بره و این طور ناپدید شدن نگران کننده بود. لوئی حس می کرد توان نفس کشیدن رو هم داره ازدست میده. بکهیون هیچ وقت عادت نداشت دیر برگرده، عادت نداشت بی خبر جایی بره.

بدن خسته اش رو روی نزدیک ترین مبل رها کرد و با صدای رو به تحلیل خطاب به خانم مایر گفت "لطفا لباسهام رو بیارید. باید با اقای فیشر به اداره پلیس برم".

زن مضطرب دامنش رو توی مشتش گرفت "شاید باید یه کم دیگه منتظر بمونیم".

"اگراتفاق بدی افتاده باشه چی؟..." حرفش هنوز تمام نشده بود که با باز شدن در، سر هر سه نفر حاضر در پذیرایی سمت پسرکی برگشت که سعی داشت بی صدا وارد عمارت بشه اما دیدن چلچراغ روشن خانه در همان ابتدای ورودی متوقفش کرد. صورتش تا نیمه زیر شالگردنش پنهان بود و برفهای نشسته روی کتش نشون می داد مدت زیادی پیاده روی کرده.

خانم مایر اولین کسی بود که سکوت ایجاد شده رو شکست. سمت بکهیون رفت و در حالیکه کلاه و شالگردنش رو برمی داشت گفت "خدای من بکهیون تو حالت خوبه؟"

The MusicianWhere stories live. Discover now