Part 4

1.1K 467 169
                                    

بکهیون نمیتونست بخوابه. اتاقی که بهش داده بودن گرم بود، چیزی که بعد از مدتها خوابیدن توی پانسیون سرد باید باعث میشد سریع خوابش ببره، ولی همه چیز این اتاق از تخت بزرگ با تشک نرم و ملافه های لطیفش تا لباسهای گشادی که توی تنش بود و بوی نرم کننده اش باعث نمیشد از خاطر ببره که اینها لباسهای خود لوئی هستن براش هیجان انگیز بود.

صدای سوختن چوب توی شومینه، پرده های حریر کنار زده و دیدن منظره بارش برف از پشت پنجره ارامبخش بود. فکرش مشغول دلیل دوم لوئی بود ولی جسمش میخواست از این حد ارامش لذت ببره.

اگر کسی قبل از اومدن به وین بهش میگفت یه روز میتونه به یکی از اپراهای لوئی بره با صدای بلند بهش میخندید اما حالا توی اتاقی به فاصله یک دیوار ازش خوابیده بود و داشت فکر میکرد، لوئی ازش چه خواسته ای داره.

توی جاش غلتی زد و رو به پنجره دراز کشید. انقدر به چراغ نیمه جون باغ که هر از چند گاهی خاموش و روشن میشد نگاه کرد تا خوابش برد.

صدای محو اهنگ از بیرون اتاق شنیده میشد. بکهیون میشناختش این سبک نواختن مخصوص لوئی بود. پتوش رو کنار زد و خیلی سریع از اتاق بیرون زد.

برخورد پاهای برهنه اش با کف سنگی عمارت و اختلاف دمای محسوس هوای بیرون اتاق با جایی که خوابیده بود لرز به تنش می انداخت ولی بی توجه به این لرزش سمت جایی که صدا رو میشنید دوید.

از روزی که لوئی رو دیده بود این اولین بار بود که مینواخت، نمیخواست شانس دیدن و شنیدنش رو از دست بده.

دیدنش طوری که روی کاناپه ی مخملی قهوه ای رنگ نشسته بود و برای بچه گربه ای که روی پاهاش بود مینواخت توانایی ذوب کردن قلبش رو داشت.

اون مرد با لبخند روی لب و اخم کمرنگش ترسیم رویایی بود به حقیقت تبدیل شده.

قدم دیگه ای برداشت اما با قطع شدن صدای موسیقی انگار که حباب رنگی دورش ترکیده باشه متوقف شد.

لوئی نیم نگاهی بهش انداخت و ویالونش رو روی میز گذاشت. دستهاش این بار به جای لمس تارهای سازش روی تن بچه گربه لغزید. نوازش ارومی که اخمهای پسرک جوانی که کمی دورتر ازش ایستاده بود رو در هم کرد.

"گربه دوست داری؟"

بکهیون به اون موجود خواب الود بین دستهاش نگاه کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد "از گربه ها متنفرم".

صدای خنده اروم اما مردانه اش توی گوشش پیچید.

از جاش بلند شد و بچه گربه رو روی یه تشکچه نزدیک شومینه گذاشت. موهایی اشفته، پای برهنه و لباسهای بهم ریخته پسر روبه روش نشون میداد نواختنش اون جوان عاشق موسیقی رو از توی رختخواب بیرون کشیده.

چند قدم به سمتش برداشت دستش رو روی شونه اش گذاشت و خیره به چهره متعجبش گفت "بعد از صبحانه میتونی توی کتابخانه درسهات رو مطالعه کنی. متاسفانه امروز صبح مجبورم کسی رو ملاقات کنم. اما عصر اولین درسمون رو شروع میکنیم".

The MusicianWhere stories live. Discover now