Part 21

1.7K 466 517
                                    

"خیلی با سرعت پیش رفت، از تپه ها گذشته به لاینون نزدیک شدیم، در سمت چپ ما در فاصله دو کیلومتری سفیدی و درخشش رودخانه دیده می‌شد. جاده ماندرلی در مقابلمان بود، ماه نبود اسمان بالای سرمان کاملا تاریک و سیاه بود، اما آسمان افق مقابل کاملا در سیاهی فرو رفته رنگ ارغوانی داشت و به رنگ خون بود و خاکسترها به وسیله وزش باد در فضا می رقصید و به سمت دریا می رفت.

ماندرلی را اتش زده بودند."

بکهیون کتاب رو بست و روی میز کنار تخت انداخت و با اه غلیظی گفت "اینم پایان ربه‌کا، احتمالا خانم دنورس چون نمی‌خواست خوشبختی خانم و اقای دووینتر رو ببینه ماندرلی و به اتش کشید".

بعد خیلی سریع انگار که چیزی به خاطرش اومده باشه، چشمهاش رو گرد کرد و خطاب به خانم مایر که درحال کوتاه کردن موهای لوئی بود گفت "اگر جای خانم دنورس بودید چی کار می‌کردید؟ مثلا قبل از من یه فرد چشم کهربایی خاص توی خونه لوئی بود و بعد من میومدم؟ ممکن بود انقدر بهش وفادار باشید که منو دوست نداشته باشید؟"

خانم مایر درحالیکه اخمهاش رو مصنوعی درهم می‌کشید گفت "من رو این طوری شناختی پسر جون؟ یه زن بد طینت؟"

اما بکهیون سریع از جاش برخاست، به سمتشون رفت و درحالیکه ماشین اصلاح سر رو از دستش می‌گرفت بوسه سریعی روی گونه خانم مایر نشاند و گفت "اما اگر قرار باشه بعد از من کس دیگه‌ای بیاد توی اون عمارت، قول بده اذیتش کنی. مثلا بگو بکهیونی ما خیلی باهوش بود، خیلی خوشگل بود، خیلی خوشگل غذا می‌خورد، صدای خوشگلی داشت، من فقط برای بکهیونی نون می‌پزم، بکهیونی ما بهترین بود. انقدر بگو تا مثل خانم دووینتر تصمیم بگیره خودش رو از پنجره بندازه پایین".

تمام شدن حرفش همراه شد با صدای بلند قهقهه خانم مایر و لوئی، انقدر که هیچ کدومشون نمی‌تونستن جلوی خودشون رو برای بلند نکردن صداشون بگیرن.

بکهیون که به هدفش برای تغییر وضعیت کمی غمگین بینشون رسیده بود، ماشین اصلاح رو روشن کرد و با وجود همه دردی که به سینه‌اش افتاده بود، تیغه‌اش رو زیر ریشه موهای به نسبت بلند لوئی گذاشت و شروع به تراشیدن سرش کرد. قطع شدن صدای خنده‌های اون دو نفر با وجود لبخند هرچند کمرنگی که هنوز روی لبهاشون بود، اشک به چشمهاش می‌اورد، ولی با همه توان سر خودش فریاد می‌زد که حق گریه کردن نداره.

دستهاش می‌لرزید اما با وجود لرزش ترسناکش کارش رو به انتها رساند. هیچ کدام حرفی نمی‌زدن، خانم مایر اینه ای رو به دست لوئی داد تا خودش رو ببینه اما نگاه بکهیون روی تار موهایی که روی زمین ریخته بود ثابت مانده بود. نوازش کردن موهای لوئی یکی از دوست داشتنی ترین عادتهای این روزهاش بود.

"گوش‌هام بزرگتر از قبل دیده میشه".

با این حرف لوئی و تلاشی که برای خندیدن و تغییر فضای بینشون داشت، بکهیون دستهاش رو دور گردن مرد بزرگتر حلقه کرد و بوسه‌ای روی سر بی‌موش کاشت.

The MusicianTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang