part1

2K 573 168
                                    

اولین قطره بارون روی صورتش افتاد، هوا سرد بود ولی نه انقدر که ایستادن رو براش سخت کنه، نگاهش رو روی دخترکی که همراه موسیقیش ، باله میرقصید نگه داشت. شاید یه اهنگ کمی ملایمتر، کمی همراه تر با حرکات دست و پای دختر نابلدی که از کمی قبلتر پا به پای موسیقیش توی اون غروب اخر سال درحال رقصیدن بود.

آرشه رو کشید و اخرین نت نواخته شد. دختر با لبخندی تعظیم کرد و اسکناس تا خورده ای رو توی جعبه ویالونش انداخت.

قطرات بارون شدت گرفت. اما هنوز برای رفتن زود بود، جمعیت سراسیمه از بارون در تب و تاب پیدا کردن سرپناهی میدویدن. اهنگ دیگه ای رو شروع کرد اینبار برای خودش نواخت، کسی اطرافش به تماشا نایستاده بود حتی اون مرد قد بلندی که چند روز گذشته از کمی دورتر برای ساعتها به نظاره نواختنش می ایستاد. صورتش خیس بود ولی به حرکت دستش ادامه داد، هیچ موسیقی رو نصفه رها نمیکرد، نه حتی اگر بخاطر بارون تنش به لرزه می افتاد.

انگشتهاش حرکت میکرد ولی ذهنش جایی دور تر از مکانی که ایستاده بود، روی بزرگترین صحنه اپرای تاریخ درحال نواختن بود.

اهنگ تمام شد و صدای تشویق حضار به اندازه تنها دستی که به افتخارش زده میشد به گوش رسید. یک شنونده برای اجرای خیابانی توی یک شب بارونی خیلی هم بد به نظر نمیرسید.

برای تشکر برگشت و این بار مردی که تمام روزهای گذشته از دور تماشاش میکرد چترش رو بالای سرش گرفت و خیره به چشمهای پر از شوق پسرک کم سن و سال اسیایی گفت "ارزوی دیدار از دفتر سوم سمفونی لوئی، اهنگ بزرگی برای یه اجرایی خیابونی به نظر میرسه".

ویالونش رو پایین اورد و با لبخند خجالت زده ای گفت "شما..." حرفش رو ادامه نداد، میدونست اشتباه میکنه. چه طور ممکن بود یکی از بهترین نوازنده های نیم قرن اخیر چندیدن روز و هر بار چندین ساعت برای گوش دادن به نواختن یک نوازنده گمنام زمان صرف کنه.

لوئی رو میشناخت.

به اندازه تمام روزهایی که با عشق آرشه دستش میگرفت و از هیچ، موسیقی رو یاد میگرفت میشناختنش. کسی که براش مثل یه خدا، یه نور درخشان توی تاریکی مطلق بود. ولی همه شناختش از اون مرد به اندازه ویدیوهای اینترنتی و عکسهای روی البومهای موسیقیش بود. هیچ وقت پول رفتن به کنسرتهاش رو نداشت و حالا نمیتونست این توهم دوست داشتنیش رو به زبون بیاره.

مرد متوجه سکوت ناگهانی پسرک و کم فروغ شدن چشمهاش شده بود. دستش رو روی شونه ظریفش گذاشت و با صدای بمی گفت "میشه شب سال نو رو با من توی یه کافه کوچیک بگذرونی؟ جایی همین اطراف؟".

روبه روی هم پشت میز دونفره ای گوشه یه کافه نیمه تاریک نشسته بودن. هردو مرد غریبه خیره به بخار گرمی که از فنجانهای قهوه اشون بلند میشد بی هیچ حرفی سکوت کرده بودن.

The MusicianWhere stories live. Discover now