یه روز خسته کننده دیگه

1.7K 277 33
                                    

Jk p.o.v

با صدای زنگ ساعت قدیمیم چشمای خستم رو باز کردم و به سقف ترک خرده اتاق خیره شدم. یه روز تکراری دیگه چی میشد منم مثل بقیه بودم.

چرا؟ چرا زندگی من اینجوری شده؟ چرا پدرم حاضر شد با کیم کیومین معامله کنه و همه پولی که داشتیم به اضافه جون خودش و مادرم رو از دست بده؟

همونجوری که از اتاق بیرون میرفتم چشمای خستم رو مالیدم و با خودم زمزمه کردم یه روز دیگه شروع شد. امروز باید بهتر از روز قبل باشه برام. چیزی که هر روز صبح مادرم بهم میگفت تا بهم امید بده اما هشت ساله که دیگه صدای قشنگشو نشنیدم.

من الان نوزده سالمه اما حس یه پیرمرد شصت سالرو دارم.

وارد اشپزخونه شدم و خواستم که پنیرو از تو یخچال بردارم که موبایلم زنگ خورد. جکسون بود که طبق معمول همیشه بهم غر میزد که چرا زود تر بیدار نمیشم که نخوام دوساعت منتظرش بزارم.

-میشه دیگه اینقدر غر نزنی

-نه خیر نمیشه. من وقت با ارزشمو میزارم واسه تو که این همه معطلم کنی؟

-خب مگه من میگم بیای دنبالم

-میشه قبلش این در وامونده خونتو باز کنی یخ زدم بی شخصیت.

-ای بابا. باشه اومدم.

همونجوری که گوشی دستم بود درو باز کردم که با چهره فوق العاده اخمو و بی اعصاب جک روبه رو شدم

-چی شده؟

-چی شده؟؟؟؟ چطور روت میشه بگی من از بیست دقیقه پیش منتظر جنابعالی موندم بعد تو هنوز لباس خوابت تنته؟؟؟؟

-اه... میشه اینقدر اول صبحی غر نزنی؟

-نه خیر نمیشه

-چرا؟

-چون من الان با اون مین عقده ای کلاس دارم و خودت میدونی این یعنی چی

-یونگی هیونگ که خیلی ادم خوبیه

-با تو اره ولی به خون من تشنس.

-هی

-کامان عزیزم. بدو حاضر شو که رفیق دوست داشتنی جذاب دختر کشت میخواد ببرتت دانشگاه.

-خیلی خب وایسا الان حاضر میشم

-افرین پسر خوب تا تو حاضر میشی منم صبحانتو اماده میکنم.

و بعد از اتمام جملش دستشو تو موهام فرو برد و به هم ریختشون.

خندیدم و سمت اتاقم رفتم تا یونیفرم دانشگاهی که با بدبختی توش بورسیه شده بودم رو بپوشم.

گاهی وقت ها فکر میکنم که اگه جکسونم نداشتم تا الان ده بار خودکشی کرده بودم.

بعد از اینکه با عجله صبحانه ای جکسون برام درست کرده بود رو خوردم سریع سوار ماشین جکسون شدیم.

CHANGERWhere stories live. Discover now