میخوام بهش اعتراف کنم

980 168 165
                                    

هنوز لباشون روی همدیگه بود.تهیونگ با عصبانیت به خاطر حرفای اون مرد لبای کوکو محکم مک میزد و گاز میگرفت.کوک هم با چشم های گرد شده با تعجب به ته خیره بود.

نمیدونست باید چیکار کنه...نمیدونست باید به خاطر اینکه ته میبوستش عصبانی باشه یا خوشحال باشه که کراشش داره اونو میبوسه.

مغز و قلبش در حال جنگ بودن و کوک توان حرکت نداشت.بالاخره قلبش پیروز شد و اون هم مک ارومی به لبای ته زد اما.....

تهیونگ عصبی بود....خیلی زیاد.......اون قراره از کوک محافظت کنه...نباید بزاره یه آشغال که معلوم نیست از کدوم جهنمی پیداش شده اونو اذیت کنه.

ته با مک کوچیکی که به لباش زده شد تازه به خودش اومد و چشماشو باز کرد...به چشمای بسته شده و گونه صورتی کوک که به خاطر خجالت بود خیره شد و تو ذهنش مشت محکمی تو صورت خودش زد.

بدون هیچ حرفی لباشو از روی لبای اون خرگوش کوچولو که ذوق زده بهش نگاه میکرد برداشت.همه جا رو نگاه میکرد به جز چشمای کوک.نمیدونست چی باید بگه...از شانس خوبش قبل از اینکه دهنشو باز کنه و کلمه ای بگه دکتر کانگ جونگکوک رو صدا زد.

مرد مسن نزدیک کوک اومد و در حالی که دستاشو توی جیب روپوش سفیدش میبرد گفت"جونگکوک؟میشه یه لحظه بیای؟"

جونگکوک با لبخند و هیجانی که به خاطر بوسه ته بود گفت"حتما دکتر.....تهیونگ...میای بریم؟"

تهیونگ کلافه دستی توی موهاش کشید و با لحن سردی به کوک گفت"متاسفم کوک...من یکم...بیخیال....من تو ماشینم...کارت تموم شد بیا بریم...منتظرتم"

تهیونگ پسری که با بهت و ترس بهش نگاه میکرد رو تنها گذاشت و سمت ماشین رفت.عذاب وجدان شدیدی داشت....مغزش درحال سرزنش کردنش بود و میگفت برای چی یه بچه نوزده سالرو بوسیدی...به این توجه نمیکرد که جونگکوک رو دوست داره.فقط ذهنش اینو بهش یاد اوری میکرد که تو یه بچه رو بوسیدی...تو اونو امیدوار کردی...پدر تو قاتل خانوادشه...

نمیتونست منکر لبای خوش طعم اون بچه بشه...اما مغزش بخش منفی ماجرا رو بهش نشون میداد.

با عصبانیت تو ماشین نشست و سرشو بین دستاش گرفت...اون گونه های صورتی شده و چشمای امیدوار و هیجان زده جلوی چشمش میومد...درسته که تهیونگ اونو دوست داشت اما باید حسشو سرکوب میکرد...اون هیچ وقت نمیتونست با کوک باشه...علاوه بر اختلاف سنیشون پدرش کارهای خیلی بد و عذاب اوری با کوک و خانوادش کرد...اگه کوک میفهمید اون واقعا کیه ممکن بود که هیچ وقت دیگه حتی سمت ته نیاد...ممکن بود فکر کنه اونم مثل پدرشه...ترجیح میداد تا اخر عمر به عنوان یه دوست و حامی کنار کوک باشه اما اونو از دست نده.

اون فقط برای اینکه اون مرد به جونگکوک دست درازی نکنه بوسیدش...اما اون حسو دوست داشت... لبای نرم کوک روی لباشو دوست داشت.

CHANGERWhere stories live. Discover now