هیونگ دل شکسته

1.1K 138 104
                                    

"اومدم بیبی بویمو ببرم!"

تهیونگ اخم کرد و اماده بود دهن جکسونو سرویس کنه که جسمی با سرعت دویست هزار کیلومتر بر ساعت از کنارش مثل گلوله رد شد و رفت سمت پسر:"جکسون هیونگگگگگگگگگگگ"

جونگکوک پرید تو بغل جکسون و از خوشحالی بالا پایین میپرید:"دلم برات تنگ شده بوددد...هیونگ نامرد نمیگی بانی وقتی نباشی دق میکنه دلش تنگ میشه چرا انقدر طول کشید تا بیای اخه؟"

جونگکوک هیچ توجهی به تهیونگی که عصبی و با اخم بهش نگاه میکرد نداشت

جکسون بدون اینکه نگاه سردشو از تهیونگ بگیره:"منم دلم خیلی برات تنگ شده بود بانی...زود باش وسایلتو جمع کن میخوایم بریم"

جونگکوک لبشو گاز گرفت و از بغل جکسون بیرون اومد:"اخه..."

جکسون اخم کرد:"اخه؟"

تهیونگ با سرد ترین حالت ممکن گفت:"اون باید پیش دوست پسرش بمونه بچه...و بی اجازه من جایی نمیاد"

جونگکوک سر تکون داد و به جکسون گفت:"اره هیونگ...من میخوام اینجا بمونم"

جکسون خیلی غیر منتظره زد زیر خنده...بلند میخندید و بعد چشمش به یونمینی خورد که انگار داشتن فیلم اکشن نگاه میکردن:"اوه...استاد پارک استاد مین...چقدر به این یوگیوم دراز گفتم شما با همید گوش نداد ولی حق با من بود یسس"

و اشکای خیالیشو پاک کرد و دست جونگکوکو گرفت و کشید:"خوش گذشت....زود باش کوکی باید بریم خیلی کار دار...."

اما جونگکوک دستشو بیرون کشید:"هیونگ لطفا..."

چشمای جکسون گرد شد:"تو....جدی که نمیگی نه؟با من میای درسته؟تو...تو واقعا...."

جونگکوک لب پایینشو گاز گرفت:"من...هیونگ من عاشقشم...لطفا ازم ناراحت نشو....میدونم ازش خوشت نمیاد...ولی ..من خیلی دوسش دارم اون بهم اسیب نزد...تازه کمکم کرد...هیونگ لطفا"

تهیونگ پوزخندی زد و دستشو باز کرد تا جونگکوک بره تو بغلش و وقتی بغلش کرد ضربان بالای قلبشو حس کرد..بیبیش استرس داشت

قطره اشکی رو گونه جکسون چکید:"جونگکوک داری باهام شوخی میکنی ...تو نمیتونی عاشق این بشی...تو مال منی"

و سعی کرد به تهیونگ حمله کنه که بادیگاردای ته گرفتنش ولی همچنان داد میزد:"جونگکوک اونی که از تاریکی نجاتت داد من بودم...کسی که بهت پناه داد من بودم...من بودم که به خاطرت با همه جنگیدم..."

اشکاش اجازه نداد بیشتر بگه و این طرف جونگکوکی بود تو بغل تهیونگ گریه میکرد و باورش نمیشد هیونگش عاشقش شده و یونمینم که...انگار داشتن فیلم ترکی میدیدن

تهیونگ دستی به کمر جونگکوک کشید و به بادیگارداش اشاره کرد جکسونو ببرن بیرون و خودش با بیبی تو بغلش رو مبل نشست و اونو رو پاهاش نشوند:"بیبی نگاه کن بهم"

CHANGERWhere stories live. Discover now