عملیات انتقال بانی:موفق

1K 182 155
                                    

Writer p.o.v

ته با خشم به پیرزنی که به دیوار تکیه داده بود و داشت به کوک فحش میداد و سرش غر میزد نگاه کرد و گفت

-چیشده؟

-چیشده؟؟؟؟اصن تو کی هستی؟

-من.....آه خب من دوست کوکم

-اوه...تو هم یکی از اونایی هستی که این هرزه بهت حال داده؟

-آجوما راجع بهم اینجوری نگید.

-نه خیر من فقط دوستشم.

-خب آقای به اصطلاح دوست زود تر این دوستتو که معلوم نیست این دو هفته کجا بودرو بردار ببر.

-میشه خواهش کنم بزارید اینجا بمونه فعلا؟

-نه...تو کی هستی که به میگی چیکار کنم...زود تر گورتونو گم کنید تا به پلیس زنگ نزدم.

پیرزن همینطور که زیر لب غر میزد سمت خونه قدیمیش رفت.

تهیونگ جونگکوکی رو که روی زمین نشسته بود و صورتش رو بین دستاش گرفته بود و گریه میکرد رو بغل کرد و آروم زیر گوشش همینطور که پشتش رو ناز میکرد گفت

-جونگکوکی گریه نکن.....آروم...

-چرا گریه نکنم؟؟؟هان؟منو نمیبینی؟منی که با زحمت این خونه مزخرف رو گرفته بودم الان عین یه سگ ولگرد انداختنم بیرون...هیچ جهنم دره ایم ندارم که برم

-ام......اگه خونه منو حساب کنی جهنم دره داری.

کوک با تعجب به ته نگاه کرد که ته دستشو تو موهای اون برد و به هم ریختش و آروم "بیبی بوی کیوت"رو زمزمه کرد.

کوک درحالی که سعی میکرد بغضش رو قورت بده بریده بریده گفت

-تو........من نمیتونم..... بیام ......پیشت

-اونوقت میتونم بپرسم چرا؟

-چون تو آدم مهمی هستی و من مثل یه مزاحمم برات.بهتره من نیام نمیخوام برات دردسر درست کنم.

-کی گفته تو دردسر درست میکنی؟

-همیشه من دردسرم......از بچگیم.....تقصیر من شد که که پدر و مادرم مردن....اگه من فرار نمیکردم....اه لعنتی....

-هی قرار نشد دیگه گریه کنی.....آروم باش...ببین تو بیا پیش من......تا هر وقت خواستی بمون تا بتونی یه شغل خوب پیدا کنی و برام جبران کنی...خوبه؟در ضمن من نمیدونم چه اتفاقی تو گذشته تو افتاده(مثه سگ دروغ میگه😐)ولی اینو میدونم که باید آیندتو بسازی...خب؟پس الانم به جای گریه کردن بلند شو...بدو پسر خوب..

-واقعا میزاری من پیشت بمونم؟

-البته

-فقط چند روز کوتاه...اصن هرجایی.....مثلا تو انباری.....

-هی هی....مگه تو برده منی که میگی میخوای تو انباری بمونی....تو مهمون منی و من بهترین اتاق خونمو دراختیارت میزارم....الانم پاشو بریم.

CHANGERWhere stories live. Discover now