ته ته مهربون آشپز یا...

959 128 96
                                    

وقتی چشماشو باز کرد یه بانی کوچولوی سفید توی بغلش بود که نمیخواست ازش دل بکنه
محکم بغلش کرده بود...و لباش به خاطر اینکه صورتش رو بالش بود برجسته تر دیده میشدن....نتونست طاقت بیاره و بوسه کوچیکی روی لبش گذاشت که جونگکوک تکون ریزی خورد و خودشو بیشتر بین بازوهاش جا کرد

یاد اتفاقات دیشب افتاد و پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت چه بیبی هورنی داشت و نمیدونست!
بعد از اولین بارشون تو ماشین وقتی رسیدن خونه بیبی خرگوشیش دوباره اغواش کرد و اونا یه راند دیگم تجربه کردن

اروم با نوک انگشتاش موهاشو رو از صورتش کنار زد و صورت کیوت و زیباشو تحسین کرد...نمیخواست بیدارش کنه پس خواست اروم از تو بغلش بیرون بیارتش که یهو تو خواب اخم کرد و نق زد... خیلی اروم دستاشو از دور گردنش برداشت و پتورو روش صاف کرد و از رو تخت بلند شد

بی حوصله تر از اونی بود که لباس یا همچین چیزی بپوشه پس فقط با یه شلوارک مشکی کوتاه بیخیال سمت در رفت و به کل فراموش کرد یه بانی خجالتیم توی اون خونه هست

اروم از اتاق اومد بیرون و درو بست تا سر و صدا بیدارش نکنه و همونطور که سینه لختشو میخاروند از پله های عمارتش پایین رفت و خدمتکارایی رو دید که با خجالت و گونه های قرمز سعی میکنن بهش نگاه نکنن و بادیگاردا هم که کلا هیچ جارو نمیدیدن
بی توجه به اونا طوری که توجهشونو جلب کنه:"همگی گوش بدید....از امروز تا هر روزی که خودم نگفتم مرخصید و لازم نیست بیاید فقط چند تا بادیگارد شیفتی تو حیاط باشن و بقیه لازم نیست بیان خودم کارارو انجام میدم"
زن مسنی که از وقتی ته یادش میومد خدمتکارشون بود جلو اومد و نگران گفت:"ولی ارباب...شما هیچ وقت اینکارو نمیکردید و علاوه بر اون شما..."
ته دستشو بالا اورد و حرفشو قطع کرد:"میخوام با معشوقم تنها باشم....خودم از پس کارا برمیام"
زن سرشو انداخت پایین... قدرت مقاومت با ونته رو نداشت!

بعد از اینکه همرو فرستاد تا وسایلشونو جمع کنن وارد آشپزخونه شد و خواست خودش برای اولین صبحونشون کاری کرده باشه اما اولین بار بود که اینکارو میکرد پس ایده ای نداشت که چجوری شروع کنه...

دستی پشت گردنش کشید و زمزمه کرد:"کاش حداقل از یکیشون میپرسیدم چیکار کنم"
شونه ای بالا انداخت و فقط سعی کرد تلاششو بکنه
سمت یخچال رفت و با تمرکز مشغول فکر کردن شد...طوری که انگار قراره مهم ترین مسئله جهانو حل کنه

دستشو زیر چونش زد و یه دور با دقت محتویات یخچالو نگاه کرد اما وقتی به نتیجه ای نرسید موهاشو به هم ریخت و فقط به تخم مرغ و بیکن اکتفا کرد

تخم مرغارو گذاشت ابپز شن و مشغول سرخ کردن بیکنا شد"کلاس اشپزی با کیم تهیونگ رییس گوچی"
داشت فکر میکرد باید برای جونگکوک خرید کنه و هرچیزی که دوست داره رو تهیه کنه

CHANGEROpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz