منو ببرید پیش بیبی بویم

1K 179 123
                                    

جونگکوک با تعجب به دختری که همه بدنش معلوم بود نگاه کرد...

جنی با اخم به حالتی که کوک و ته توش بودن نگاه کرد و با عشوه سمت تهیونگ اومد و دستشو دور بازوش حلقه کرد:"اوپا...چرا حواست بهم نیست...مثلا من دوست دخترتم"

جونگکوک با شوک داد زد:"چی؟؟؟؟تهیونگ.. تو...تو...دوست دختر داری؟"

جنی با پوزخند گونه تهیونگ مجسمه شدرو بوسید:"چی فکر کردی بچه این اقای جذاب مال منه"

جونگکوک حس میکرد قلبش نمیزنه....اشکاش صورت زیباشو خیس کردن...چی پیش خودش فکر کرده بود که به اون اعتراف کرد...مگه شانسیم داشت

تهیونگو هل داد تا بره کنار و اون تازه به خودش اومد...دست جنیو از دور بازوش باز کرد و بدون توجه به اون سعی کرد جونگکوکو بغل کنه تا اروم شه:"جونگکوک یه لحظه صبر کن تا بهت توضیح بدم"

جونگوک بلند تر زد زیر گریه و سعی کرد از بین دستای تهیونگ بیاد بیرون:"ببخشید هیونگ ببخشید...من نمیدونستم...متاسفم...ببخشید که توی خونت مزاحمت شدم"

و فوری فرار کرد توی اتاقی که ته بهش داده بود و درو قفل کرد.کوله پشتی بزرگ قدیمی که مال مادرش بود رو در اورد و هر وسیله ای که با ذوق اونجا چیده بود رو تو کوله پرت کرد.

قلبش به حدی شکسته بود که نمیتونست حتی درست نفس بکشه.....پس کی قرار بود اون روی زندگیو ببینه

تهیونگ عصبی هرچیزی روی میز بودو ریخت روی زمین و رو صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت

سر درد بدی داشت....جنی با پوزخند روی پای تهیونگ نشست و دستشو دور گردنش حلقه کرد

تهیونگ با اخم هلش داد و از روی پاهاش بلندش کرد و بلند داد زد:"چی میخوای از زندگیم لعنتی...چند دفعه باید بهت بگم دوستت ندارم دست از سرم بردار"

جنیم مثل تهیونگ داد زد:"وقتی اون دیک کوفتیتو نمیتونی تو شلوارت نگه داری چیزای دیگه ای میگی میگی من تنها کسیم که دوسش داری و اینا بعد الان یه سوراخ بهتر پیدا کردی منو دوست نداری؟چیه اون پسره بهتر از من بهت سرویس میده؟حرفه ای تر از منه؟فکر میکنی یه کینگ سایز دیگه گیر بیاره تورو...."

حرفش با سیلی که تو صورتش خورد قطع شد و با تعجب و چشمای اشکی به ته نگاه کرد:"دفعه اخرت باشه درمورد عشق من اینطوری حرف میزنی...فکر کردی همه مثل خودتن که زندگیشون تو زیر دیگران بودن و به فاک رفتن خلاصه شه؟"

خواست ادامه بده و بیشتر به سرزنش کردن دختر ادامه بده اما با صدای در که بسته میشد شوک زده به در نگاه کرد

با سرعت رفت بیرون و پسر بچه کوچیکیو دید که با کوله ای که اندازه خودش بود داشت میدوید و فرار میکرد

رفت دنبالش و بلند صداش زد اما جونگکوک نمیشنید و فقط سریع تر میرفت

تهیونگ سرگیجه شدیدی داشت....نمیتونست درست نفس بکشه و فقط تصویر تاری از پسر کوچولوش میدید که داشت از دیدش خارج میشد

CHANGERWhere stories live. Discover now