یونگی،هیونگ همیشه مزاحم

1.1K 194 152
                                    

Writer p.o.v

سه هفته از روزی که تهیونگ و جکسون دعوا کردن و جونگکوک حالش بد شد میگذره و همچنان کوک توی بیمارستانه و ته تلاش میکنه که بیشتر به کوک نزدیک شه البته موفق هم شده چون دیگ طبق عادتای هر روزشون شده که ته با ناز کردن موهای جونگکوک اونو از خواب بیدار کنه و شب با یه بغل محکم و بوسه روی پیشونیش اونو بخوابونه.

اونا خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردن با هم صمیمی شدن و ته دنبال دلیل این اتفاقا تو قلبشه .این قضیه چجوری اتفاق افتاد؟نمیدونم فقط میدونم که خیلی اتفاقی شد.

فلش بک*فردای دعوای جکسون و تهیونگ*

تهیونگ که تازه از تخت گرم و نرمش از خونه مجللش دل کنده بود قبل از اینکه به اتاق کوک بره یه نسکافه از کافی شاپ کوچیکی که طبقه اول بیمارستان بود گرفت و سوار آسانسور شد تا به اتاق کوک بره و شیفت رو از جیمین و یونگی بگیره.

نمیدونست دقیقا چه مرگی هست که باید مراقب جونگکوک باشه وقتی اون همه پرستار و دکتر تو اون بیمارستانن.اما یه حسی بهش میگفت این موضوع خیلی خوبه تا بیشتر با کوک آشنا بشه تا شاید بفهمه چی به سر اون بچه بعد از کارای باباش اومده.

نمیدونست چرا به جونگکوک میگه بچه اون نوزده سالش بود البته نسبت به ته بچه بود اما خب مطمئنا اون بیشتر از ته میتونه از پس خودش بربیاد.نه اینکه ته به کسی وابسته باشه ولی خب اون از یازده سالگی کار نکرده.

وارد آسانسور شد و با دیدن همون دکتر زنانی که چند روز پیش به تهیونگ شمارشو داده بود اخم پر رنگی کرد و سعی کرد دور ترین نقطه نسبت به اون زن از خود راضی وایسه.

-اوه سلام آقای کیم چه خوب که اینجا دیدمتون.

-سلام

زن وقتی که دید ته به سرد ترین حالت ممکن جوابش رو داد با ناراحتی و چشم غره روشو از ته گرفت و متوجه پوزخند پیروز مندانه اون نشد

وقتی از آسانسور پیاده شد یونگی و جیمینیو دید که با اخم جلو آسانسور بودن

-به به چه عجب میخواستی اصن نیا

-اوه سلام جیمین هیونگ ببخشید

-ببخشیدو مرگ منو جیمین اینجا مردیم تا تو بیای

-آه خب هیونگ من نمیتونستم بیام

-میتونم بدونم چه غلطی می کردی؟

-خب..خب آها داشتم کارای شرکتو میکردم

-گمشو تا نکشتمت.جیمینی بیا بریم که الان فقط به یه خواب تو بغلت نیاز دارم.

بعد از اینکه اون دوتا کبوتر عاشق رفتن تهیونگ آهی کشید و سمت اتاق جونگکوک راه افتاد امروز خیلی بی حوصله بود و حوصله کسیو نداشت رفت تو اتاق و کتشو دراورد و به جا لباسی وصل کرد و باندانای سفید و مشکیش رو روی سرش تنظیم کرد.

CHANGERWhere stories live. Discover now