اون بچه خرگوش کیه؟

1.4K 260 87
                                    

Writer p.o.v

امروز یه روز خیلی خسته کننده برای پسر مو خرمایی بود. روزی که پر از توهینای رییس پیر و رو اعصابش که امروز بیشتر از همیشه شده بودن براش بود. اون سعی میکرد حرفای زننده رییسش رو با جمله هایی مثل حق با شماست رییس یا شما درست میگید بپوشونه و دهن اون مرد رو ببنده.

همینجوری که با اخم رو یکی از میزا خم شده بود و سعی میکرد همه خشمش رو روی اون تیکه پارچه و میز بدبخت خالی کنه با عصبانیت میزو دستمال میکشید. قطعا امروز منتظر یه معجزه بود تا به رییسش فوش نده و کاری رو که به زور از ترس جکسون گرفته رو از دست بده.

وقتی کمر خستشو صاف کرد و سرش رو بالا اورد با چهره صمیمی و آشنا هیونگای عزیزش و یه غریبه که نمیشناختش رو به رو شد. قطعا اونا همون معجزه ای بودن که جونگکوک منتظرش بود.

با عجله دستمال رو رو میز پرت کرد و دوید سمتشون و محکم بغلشون کرد طوری که باعش شد ناله یونگی بلند شه

-یونگی هیونگ جیمین هیونگ نمی دونید چقدر خوشحالم که دارم میبینمتون.

جیمین درحالی که حلقه دستاشو دور دونسنگ کوچولوش تنگ تر میکرد تو گردنش لب زد

-کیوتی.... تو که همین امروز صبح مارو تو دانشگاه دیدی اینقدر زود دلت برامون تنگ میشه؟

یونگی در حالی که سعی میکرد جیمینو از تو حلق جونگکوک بیرون بکشه روبه دوست پسر لوند و جذابش غر زد

-اره جونگکوک مینی درست میگه..... اه جیمینا میشه اینقدر به جونگکوک نچسبی؟ داری میخوریش.

جیمین درحالی که هنوز سعی میکرد جونگکوکو بغل کنه و یه جایی بین زمین و اسمون مونده بود تقریبا جیغ زد

-ولم کن یونگگگ.... میخوام...عه نکن..... میخوام بغلش کنم و سعی کرد با پاهاش به یونگی ضربه بزنه.

اون سه تا غرق تو دیونه بازیاشون بودن و هیچ کس به غریبه ای که تا اون لحظه محو زیبایی و لبخند فرشته مانند اون گارسون کیوت شده بود توجه نکرد.

بعد از چند لحظه جونگکوک به خودش اومد و فهمید هنوز اون سه نفرو جلوی در نگه داشته. سریع دستپاچه پشت گردنش رو خاروند و اونا رو سمت یکی از میزا راهنمایی کرد.

-انتخاب کنید چی میخواید تا من براتون بیارم.

-امم راستش ما اومده بودیم تو رو ببینیم اما حالا که اینقدر اصرار میکنی... امم.... اها من یه قهره اسپرسو با یه چیز کیک نیویورکی و اممم.... یه نوتلا گلاسه میخوام. واسه یونگم..... نمیدونم چی میخوای؟

جیمین اینارو در حالی که دستشو به حالت متفکری زیر چونش زده بود و به جونگکوک خیره بود گفت.

یونگیم همونطور که یکی از بازوهاش رو دور گردن دوست پسرش انداخته بود و و با دست دیگش گوشیش رو نگه داشته بود گفت

CHANGERKde žijí příběhy. Začni objevovat