part 3

356 104 13
                                    

*تو خودتو گم کردی.یه جایی توی گذشته بین حرفها و زخمایی که آدمهای دورت بهت زدن ..زخمایی که من بهت زدم !.خودت رو جا گذاشتی بینشون..
کی میتونه خودت رو بهت برگردونه؟کی جز من میتونه بره و تو رو از بین تار های تنیده شده دورت بکشه بیرون ؟بذار انجامش بدم.بخاطر هر دومون ...
من میخوام تو رو به خودم برگردونم و تو نمیتونی جلومو بگیری .
_بلک پرادایس

بخش پنجم

"حلقه ی اتصال"
 


دستای هیون هی رو محکم تو دستاش گرفت و لبخند زد.
_اوپا بریم کیک شکلاتی بخوریم ؟
به ساعتش نگاه کرد.داشت دیرش میشد .
_خواهش میکنم ..لطفا لطفا ..بریم دیگه
دلش نمیومد خواسته ی هیون هی رو رد کنه .دستای ظریف خواهرشو محکم فشار داد .
_باشه ..ولی زیاد وقت ندارما
هیون هی خندید و سهون رو دنبال خودش کشید .
_یه کافه همین نزدیکی ها هست..وای اوپا کیکاش خیلی خوشمزه اس باید امتحان کنی ..طعم بهشت رو میده
طعم بهشت ..
چه مزه ای بود ؟
هیون هی دستاشو ول کرد و بدو بدو سمت در کافه رفت .
_هیون هی صبر کن ..وایسا
با حس ترسی که نمی دونست یهو از کجا پیداش شد سمت در کافه دوید.نباید میذاشت دستاش رو ول کنه .
_اوپا بیا تو بدو
نفس عمیقی کشید و وارد کافه شد .
هیون هی پشت میزی نشست و با نگاهش منتظر سهون بود که بشینه.
_اوپا بیا بشین دیگه ..من باید برم
نشست و به دور و برش خیره شد ..همه میخندیدن ..صدای خنده حتی از دیوارا هم میومد .
به دور و برش خیره شد و سر چرخوند تا پشت سریاشو ببینه ..خیلی عجیب بود .
_هیون هی من باید ..
به محض برگردوندن سرش با جای خالی خواهرش رو به رو شد .
_هیون هی !!!!
با دیدن نامه ی روی میز سکوت کرد و سریع ورش داشت.
این همون برگه ی ..همون برگه ای بود که امضا کرد !
دست از سرم بردارد هیون هی ..انقدر این اتفاق رو نیار جلو چشمم..دست از یاداوری کردن بردار.
صدای خنده ی هیون هی رو از بیرون شنید .از شیشه ی کنارش به اونور خیابون خیره شد ..هیون هی بود ..اما همراهش ... !
از پشت پسری رو توی بغلش گرفته بود . سرش رو به پشت پسر چسبونده بود
سهون جلوتر رفت تا بتونه صورت پسر رو ببینه !
لعنتی هیچجوره نمیشد ..شروع کرد به صدا کرد خواهرش ..
_هیون هی..داری چیکار میکنی!
خواهرش لبخندی زد و از پسر جدا شد .هنوز هم پسر پشتش به هیون هی بود
فاصله گرفت و شروع کرد به دویدن ..
داشت فرار می کرد !
سهون از کافه زد بیرون و دنبالش دوید ..
_هیون هی وایساااا ..بهت گفتم وایسااا
صدای خنده و رعد و برق و گریه ی بچه با هم قاطی شده بود.
_منتظرم باش اوپا ! برمیگردم پیشت دوباره !
_هیون هی ..صبر کن..
_اوپا قول بده تا ابد منو یادت بمونه ..قول بده وقتی منو دیدی به یاد بیاری
سهون سریعتر دوید سمت خواهرش ..نه نه ایندفعه نه !
_نمیخوام ایندفعه اجازه بدم بری ..نمیخوام ..
خیسی قطره های اشک رو گونه هاش حس کرد و بخاطر دویدنش قطره ها توی هوا به رقص در میومدن
هیون هی ایستاد و به سهون خیره شد :اوپا..قول بده ..وقتی منو دیدی {به پشت سر سهون خیره شد } لطفا من رو حس کن ...لطفا ..
سهون آه مردونه پر دردی کشید و سرجاش ایستاد..
_هیون هی ...
_برمیگردم ..بهت قول میدم اوپا
خواهرش دوباره شروع کرد به دویدن و بدون اینکه به پشت سرش _به سهون _ نگاه کنه داد میزد ..
_اوپااا دوست دارم ..دوست دارم اوپا
سهون روی زانو هاش به زمین افتاد و سرش رو روی اسفالت خیابون گذاشت ..
حالا رعد و برق جاشو به بارون داد .
سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره ولی اونا قوی تر از هر چیزی بودن ..به سرعت از قلب سهون به چشماش راه پیدا می کردن و سرازیر میشدن ..
اخرین بار کی گریه کرده بود ؟
یادش نمیومد ..صداها همه قطع شد و حس کرد توی خلا بزرگی گیر افتاده ..حسی مثل غرق شدن .
خواست دست و پا بزنه اما نمیتونست ..ترسیده بود ...نفس کشیدن براش سخت شد ..
لعنتی لعنتی ..
_سهون ؟
صدا رو میشناخت .
_سهوناااا ..
دنبال منبع صدا گشت ..
فشار دستی رو روی شونه چپش احساس کرد.یکی داشت تکونش میداد.
_سهونااا بیدار شو ..سهونااا
حسی مثل افتادن از یه برج چند طبقه بهش دست داد و بعد سبک شد.
به محض باز کردن چشماش نگاهش به لامپ اتاق افتاد ..
با دستش جلوی چشاشو گرفت .
_خوبی ؟داشتی کابوس میدیدی فکر کنم
_تو اینجا چیکار میکنی ؟ساعت چنده ؟
سه رین به ساعت دیواری نگاه کرد .
_ 4 صبحه..یادت نیس ؟قرار بود امشب اینجا بخوابم ..خودت غروب اومدی دنبالم..
سه رین نگاهی به صورت سهون که مثل ارواح شده بود و خیس عرق بود کرد.
_تو حالت خوبه ؟
_نه! .....
صورتش رو با دستاش پشوند.
_چند شبه نمیتونم مث ادم بخوابم..مدام خوابای عجیب میبینم.خوابای بی سر وته ..
به سه رین که نگران نگاهش میکرد خیره شد.
_سه رینااا ..خیلی خستم...
سه رین نزدیکش اومد و بغلش کرد و سرش رو روی شونه ی پهن سهون گذاشت .
_اشکالی نداره هون.لازم نیست همیشه قوی باشی.قوی بودنت جلوی بقیه وقتی از درون به خودت اسیب میزنه خوب نیس هون.
موهای سهون رو مرتب کرد .
_اینکه جرعتش رو داشته باشی که بگی خسته ای..بگی نمیتونی ..خودش قدرت زیادی میخواد..
سهون دستش رو روی دستای سه رین که رو شونش بود گذاشت.
_تو خیلی قوی ای سهون...خیلی
_کابوسایی که میبینم بعضی وقتا باعث میشه به این فکر کنم که نکنه اشتباه کردم.گاهی وقتا هم دلم میخواد تو همون کابوس بمونم.خیلی باید از این دنیا خسته باشی که بخوای خودت رو به کابوس هات وصل کنی نه ؟
سه رین لبخندی زد و ازش جدا شد.
_همه چی درست میشه هون.قول میدم بهت
قول !
حرفای هیون هی توی سرش پیچید.
"قول بده تا ابد منو یادت بمونه"
"قول بده وقتی منو دیدی به یاد بیاری"
خیلی دلم میخواد اینکارو کنم هیون هی...ولی چجوری ؟
"اوپا قول بده وقتی منو دیدی ..لطفا من رو حس کن"
سهون نمیتونست چیزی رو به خوبی حس کنه...نمیتونست احساسش به چیزای مختلف رو بروز بده ..
هیون هی ..من دیگه  نمیتونم چیزی رو حس کنم
متاسفم.
_____________________________
شکلات کاکائو رو سمت سهون پرت کرد.
_خلی دیگه ..بخدا نیای دو روز دیگه مثل سگ پشیمون میشی
_حوصله ندارم
_تو کی دقیقا حوصله داری ؟مرتیکه میدونی وقتی دیجی دزا دعوتت میکنه به پارتیش یعنی چی ؟اگه میدونستی تا الان صد بار پشمات ریخته بود
سهون پوکر به چان نگاه کرد و ساعتش رو دستش کرد
_دزا یا هر خر دیگه ای .اینم یه پارتیه مثل بقیه ی پارتیا..
چان خودش رو پرت کرد روی مبل
_د ن دیگ..این فرق داره
مشکوک به چان نگاه کرد :چه فرقی ؟
_دزا کام اوت کرده ..پارتی هم واس خاطر اینه ..
دزا رو زیاد نمیشناخت .فقط میدونست یه دیجی خرپول و معروفه ..چندباری هم توی باری که چان کار میکرد دیده بودتش .
_کام اوت کرده ؟
_اوهوم..مث اینکه باباش از این سیاستمدار های خشک و سگ اخلاقه. با گی بودن دزا مخالفت میکرده..ولی خب بالاخره پسره رفته تو کارش اونم بعد چند سال
یقه ی لباسش رو رو صاف کرد و کنار چان نشست .
_پس با این حساب خیلی ادم شجاعیه
_به نظر من کار شاخی نیست ..میخوای پسر بکنی خب بکن ..کی به کیه
این حرفا رو زیاد از چان میشنید و بعضی و اوقات واقعا حالش رو بد می کرد .اگر چان میفهمید که سهون هم گی عه چی ؟
سه رین و چان....
چه فکری راجع بهش می کردن ؟
_راحت راجع بهش حرف میزنی چون نمیتونی درک کنی بودن توی همچین موقعیتی چه حسی داره !هیچکس نیمتونه درک کنه
چان یه شکلات  دیگه انداخت تو دهنش
_پ تو هم زر نزن  نصیحت نکن چون تو هم هیچی از اونا حالیت نمیشه..
سهون پوزخندی زد و سعی کرد حواسش رو با اینستا پرت کنه..
اول استوری های سه رین رو که از محل کارش گذاشته بود نگاه کرد ..
رفت داخل صفحه ی سه رین تا ببینه پست جدید گذاشته یا نه که با یه عکس از گلخونه رو به رو شد ..
اوه ! این عکس رو کی گرفته بود؟
"اینجا مثل یه رویا میمونه نه ؟ درسته..چون اینجا بهشته !پرادایس داره به یه بهشت واقعی تبدیل میشه.."
روی عکس کسی رو تگ کرده بود
*KIM_JN
*ZKDLIN
خدای من ..
سه رین اون دوتا رو روی عکسش تگ کرده بود !
روی ایدی جونگین زد.حس کنجکاویش تحریکش میکرد ..فقط میخواست ببینه تو پیچش چه خبره ..
به محض باز شدن پیج پوکر شد.سه تا فقط ؟ انتظار داشت این خودشیفته دهن فالوراشو صاف کرده باشه با عکس گذاشتن
اولیش یه عکس تار از خودش بود که توی خیابون وایساده بود و می خندید...دقیقا مثل اون لبخندهای مضحکی که توی ایونت به سهون میزد
عکس بعدی از یه موتور مدل بالای قرمز رنگ بود.اوه تا حالا ازاین موتورا سوار نشده بود !...
و پست اخر هم ..
توی گلخونه بود ؟
جونگین با لباسای کاری که اون روز سهون بهش داده بود توی اینه ی قدی تن دیوارعکس گرفته بود.
و کپشن عکسش : کیم جونگین یک گلخونه دار موفق و خوشتیپ
پوزخندی زد و صفحه ی اینستاش رو بست ..
سهون تا حالا عکسی نذاشته بود توی اینستا..حوصلش رو نداشت و به نظر هیچ چیز ارزش پست کردن رو نداشت ..
_چیکار میکنی ..میای ؟
با سوال چان به خودش  اومد :چی ؟
_میای پارتی ؟ یه شبه انقدر سخت نگیر بابا !
اصرار های چان کلافش کرده بود و فقط بخاطر اینکه خفه شه سری تکون داد
_باشه باشه ..
_جیزز بالاخره اوکی رو داددددد
بلند شد و لگدی به پای سهون زد .
_شب اماده باش میام دنبالت با هم بریم
سهون از جاش بلند شد و کتش رو پوشید .
_معلوم نیست کارم تو دمیتر چقدر طول بکشه ..ادرسش رو بفرست خودم میام ..
_اوکی ..یچیز درست درمون بپوشیا ..
ان نگاهی به استایل مردونه ی سهون کرد
_البته ..تو همینجوری هم اگ بیای اونجا کشته میدی ..
سهون پوکر هلش داد سمت در :برو کار دارم انقدر حرف نزن ..
چان خندید و در رد باز کرد
_فاک سهون ..فک کنم اونجا باید مواظب پسرا باشیم نکننت ..بالاخره گی زیاده اونجا یهو دید یکی خواست حال کنه
_انقدر کصشر نگو چان برو
خودش هم از خونه اومد بیرون و در رو قفل کرد .
_پس قرار ما امشب پارتیه دزا با تیپ پسرکش !
سهون سمت چان قدمی برداشت .
_باشه باشه ...اصن هرجور خواستی بیا ...
_برو چان انقدر چرت و پرت نگو..بای
سوار ماشینش شد ..یادش رفت از چان بپرسه میخواد تا جایی برسونتش یا نه ..
بهتر که یادش رفت وگرنه باید کل تایم تو ماشین به شر و وراش گوش میداد ..
پارتیه شب فکرش رو مشغول کرده بود.
"فقط یه پارتیه سهون ! انقدر سخت نگیر "
 ________________________________
 
Sehun:
 
از بین شلوغی جمعیت رد شد و دوباره زنگ زد به چان.اون احمق در حالت عادی گوشیش رو برنمیداشت چه برسه الان بین این همه سر و صدا
گوشیش رو توی جیبش گذاشت و  دور و بر رو نگاهی کرد.
هیچکس رو نمیشناخت و دقیقا نمی دونست باید تنها اینجا چه غلطی بکنه.
سمت بار رفت  و به بارمن اشاره کرد تا بهش یه شات از مشروب های فرانسوی پشت سرش بده .
مشغول دید زدن دخترها و پسرای اطرافش بود که پسری خودش رو پرت کرد روی صندلی کناریش .
بارمن لیوان مشروب فرانسوی سهون رو جلوش گذاشت که پسر مو فرفری رو به روش پیش دستی کرد و لیوان رو برداشت.
سهون اخمی کرد و به بارمن اشاره کرد :یکی دیگ بیار
_تا حالا اینجا ندیده بودمت..اسمت چیه ؟
سهون سعی کرد کلون پرروی رو به روش رو نادیده بگیره .
_اوه یعنی میخوای تا اخر همینجور ساکت بمونی ؟
سهون سعی کرد با نگاهش چان رو پیدا کنه ..
_نمیخوای امشب بهت خوش بگذره ؟کامااان شل کن باباااا
سهون کلافه به پسر نگاه کرد ...
پسر موهای فرش رو از روی چشماش کنار زد و دستش رو سمت سهون دراز کرد :لوهان
سهون پفی کشید و دست لوهان رو کنار زد .
_بیا برو یکی دیگ رو پیدا کن من حوصله ندارم
لوهان پاش رو به پایه ی بلند صندلی سهون زد ..
_چرا انقدر بی اعصابی ؟ نکنه میخوای انیجوری جذاب به نظر برسی ؟
دستش رو گذاشت روی پای سهون : بیا امشب خوش بگذرونیم....ددی
سهون با شنیدن لفظ ددی از زبون پسر بچه ی پررو و اون لمس احمقانه عصبی شد و لیوان مشروبش رو کوبید روی میزد ..
_یا همین الان خفه میشی یا ..
لوهان دستشو عقب کشید و از جاش بلند شد .
_خیله خب بابا سگ اخلاق ..نخواستیم
همونطور که از سهون دور میشد با خودش حرف میزد :خدا فقط قیافه بهش داده ..اخلاق هیچی
سهون پوفی کشید و به چان پیام داد
_این طویله خیلی بزرگه چان ..دقیقا کدوم گوری ؟ من جلوی بارم
بعد  از ده مین جوابش رو داد
_عاااا اومدی ؟ الان میام پیشت
سهون پفی کشید و گوشیش رو تو جیبش گذاشت .
"البته اگه بتونی از اون دخترای دورت یه مین جدا شی !"
بالاخره چان از لای جمعیت خودش رو کشید بیرون و اومد سمت سهون ..
_عااا ببین کی اینجاست !
_ده بار به گوشیت زنگ زدم
چان دست به کمر وایساد و به بلندگوها بزرگ سالن اشاره کرده و بلند تر از قبل صحبت کرد ..
_با این سر و صداها توقع داشتی حالیم بشه ..کی اومدی ؟
_نیم ساعتی میشه ..
چان رو همون صندلی ای که لوهان نشسته بود نشست و به بارمن اشاره کرد :یه شات سوجو
_چخبره اینجا ..گفتی پارتی کام اوت و شخصیه ..فکر نمی کردم اینقدر جمعیت باشه
_رفیق اینا زیاد داره دیگ .
سهون ابرویی بالا انداخت و لیوانش رو برداشت .
_اوه شت ..تکون نخور ..
سهون سوالی برای چان که  دستاش رو حالت قاب دراورده بود از توش سهونو نگاه میکرد سری تکون داد : چی شد ؟
_خدای من...پسرررر
سهون عصبی به خودش و دورش نگاهی انداخت :میگی چیشده یا نه ؟
_خدای من...شت ...دقیقا از این زاویه با این تیپ مثل یه ددی خشن میمونی
سهون پوکر شد و با پاش لگد ارومی به ساق پای چان زد : مرض
چان خندید و سرجاش نشست
_راس میگم ...باید بودی الان خودتو میدیدی ک چجوری دیده میشی
 
یه سقف خیره شد و تو همون حالت مستی داد زد
_اوه سهون  وقتی کت شلوار میپوشه خیلیییییی هات میشه ملت
_چااان ..خفه شو
_کی میخواد زیرخوابش شه ؟ بیاین میخوام اسماتنو لیست کنم
چان به کصشرایی که میگفت خودش میخندید .
_احمق
تنها زمانی که چان از سهون تعریف میکرد موقع مستی بود ..
برای پارتی سهون حتی وقت نکرد بره خونه لباس عوض کنه ..با همون کت سفید و پیرهن و شلوار مشکی که تنش بود اومده بود ..
_سهونااا..امشب یه دختره اوففففف..از اوناش برات پیدا میکنم ..
سهون پوزخندی زد
_اون دختری ک تو بخای برای من پیدا کنی چان به درد تف انداختن هم نمیخوره ...
_کیسای من مگ چشونه ؟!در مورد کیسای من درست صحبت کن مرتیکه ..
سهون جوابی نداد و سعی کرد یکم از این پارتی لذت ببره ..هرچند به نظرش خیلی هم پارتیه خفنی نبود ...
پسر قد بلندی که موهاشو بافت افریقایی زده بود و لنز یخی ای گذاشته بود  با لبخند سمتشون اومد ..
_چااان ..کجا بودی ؟ندیدمت پیش بچه ها
سهون حدس میزد که این پسر خوشتیپ که جلوش وایساده و با چان دست میده دزا باشه ..
همون دیجی معروف.
_عااا من پیش چنتا از بچه هایی بودم که تو بار خودمون کار میکنن ..نیومدم سمت شما
_خوشحالم که اومدی
دزا به سهون نگاه کرد و سری تکون داد
_اوه همون دوستته که میگفتی ؟توسنتی راضیش کنی بیاد بالاخره ..
چان خنده ی مسخره ای کرد :عاااح اره..سهون این دزاست ..دزا سهون و این حرفا ..
هر دو دوباره برای هم سری تکون دادن ..
_چرا نمیاین اون سمت پیش ما ؟اینجا زیاد فاز نمیده ..پاشین
دزا سمت مبل راحتی و بزرگی که سمت جایگاه دیجی بود رفت و سهون  چان هم همراهش ..
_فک میکردم خودت دیجی باشی
چان اینو گفت و یه لیوان سوجو از تو سینیه دست خدمتکار که از کنارش رد میشد برداشت
_امشب برام شب خاصیه..میخواستم فقط خوش بگذرونم و لذت ببرم ..همه کارا رو سپردم دست بقیه ..
هر سه تاشون روی مبل نشستن .
دزا سهون و چان رو به بقیه معرفی کرد.همه مدام مشغول نوشیدن و خندیدن بودن ..
سهون به دزا که میخندید و این خوشحالی از چشماش معلوم بود نگاه کرد ..
رگه های حسادت رو توی وجودش حس میکرد.
چرا نمیتونست جای اون باشه و راحت چیزی که هست رو نشون بده ؟
یه روزی انجامش میداد ..
همه ی نگرانیش خانوادش بود ..یعنی مادرش.
تفکر سنتی ای داشت و اگ می فهمید تنها پسرش  اونی نیست که فکر میکرده چی میگفت ؟
فعلا تصمیمی برای ناراحت کردنش نداشت ..
فعلا.
_____________________

Black Paradise S1 [FULL]Where stories live. Discover now