part 17

550 81 30
                                    

_می خوام ببینمش
_اون الان حالش خوب نیست سوهو. دکتر گفته نباید زیاد حرف بزنه ..مخصوصا با تو !
آستین زن رو چسبید و مانع رد شدنش شد .
_گفتم باید باهاش حرف بزنم مامان ! همین الان !
زن اخمی کرد و دست مرد رو از روی لباسش کنار زد .
به دور ورش نگاهی انداخت و خرخر عصبی ای کرد : چرا متوجه نیستی ؟ می خوای سکتش بدی ؟ مگه نشنیدی دو شب پیش چی گفت ؟ نمی خواد تا وقتی سهون نیومده کسی رو ببینه ! یا در مورد شرکت حرف بزنه !
_ انقدر منتظر اومدنه اونه ؟ سهونی که تف هم روی صورتش نمیندازه ؟ حاضرم شرط ببیندم از این در پاش رد شه اولین کاری که میکنه آرزوی مرگ کردن برای پدربزرگه! اون وقت اون هنوز به خیال اینه که اون مرتیکه میاد و همچین چیزی رو قبول میکنه ؟
زن دندون هاش رو عصبی روی هم فشار داد و غرید : واسه همینه میگم عصبیش نکن ! منم می دونم احتمال اینکه اون پسر پاشو اینجا بذاره یه درصده ! الان باهاش عصبی رفتار نکن سوهو ! یکار نکن وقتی که از اومدن سهون ناامید شد روی تو هم دیگه هیچ حسابی باز نکنه !
همراه مادرش که سمت اتاق شخصیش می رفت راه افتاد و دستش رو توی جیبای شلوارش گذاشت .
_خودم خوب می دونم اون پیرمرد چی از من می خواد . تمام این سالها هم چیزی بودم که اون دوست داشت ببینه!
_فکر کردی من نمی دونم ؟ اما بازم میگم..فقط بذار از اومدن سهون ناامید بشه. بعدش هر کاری خواستی بکن.
جلوی در اسانسور ایستادن و منتظر شدن تا برسه طبقه ی دوم.
از اونجایی که تمام اتاق های بزرگ عمارت طبقه ی چهارم بود انتخاب اسانسور بجای اون همه پله های مرمری خیلی بهتر بود .
_ این پیرمرد قراره تا لحظه ی مرگش چشم انتظار اون مرتیکه باشه
_ اون خیلی دل رحمه سوهو .. شاید بدخلقی کنه و خیلی وقتا بدون فکر حرف بزنه و خانوادش رو از خودش برنجونه...اما اخرش ..پدربزرگت همیشه بابت ادمایی که از زندگیش انداخت بیرون عذاب وجدان می گرفت
_ عذاب وجدان چه فایده ای داره؟
همیشه سعی می کرد توی هیچ کاری نذاره این حس سراغش بیاد . چون می دونست چقدر رقت انگیز و خسته کننده اس.
و برای اینکه از بین ببرتش مجبور هر حسی که به دیگران داره رو چال کنه.
خواست حرفی که توی ذهنش بود رو به مادرش بگه .
"قرار نیست تاوان عذاب وجدان های اون پیرمرد رو من با از دست دادن چیزایی که دارم بدم "
اما قبل اینکه کلمه ای بخواد حرف بزنه در اسانسور باز شد و چهره ی یخی و سرد پسر رو به روش خودنمایی کرد .
سهون
اینجا بود!

______________________
میگن وقتی آدم ها منتظر کسی ان که تمام عمرشون ازشون دور بوده ..حسی پیدا می کنن که تا حالا هیچوقت توی زندگیشون نداشتن . مثل شکوفه دادن یه بوته ی خشکی که دیگه امیدی به برگشت زیبای شکوفه هاش همراه با بهار نیست.و بخاطر همین از خودشون از چیزی که هستن متنفر میشن و شروع میکنن به بغل گرفتن عذاب وجدانی که مدام دور و روشون می پلکه.
این پیرمرد با این نگاه خسته و رقت انگیزش و نفس هایی که به زور دستگاه جریان داشت..دقیقا مثالی برای همچین واقعیتی بود .
_نمی خوای بشینی ؟
بدون هیچ حرف و تاییدی روی صندلی  کنار تخت نشست و نگاهش رو به منظره ی سرسبزی که از پشت پنجره اتاق خودنمایی می کرد داد.
حتی نمی خواست برای یه لحظه بیشتر با اون چشم ها ارتباط برقرار کنه.
اونا دقیقا شبیه چشمای پدرش بود .
_خوشحالم که اومدی سهون. خوشحالم که قبول کردی بیای اینجا .
_می خوای بدونی من چه حسی دارم ؟
سکوت پیرمرد خرفت روی تخت مجبورش کرد حرفش رو ادامه بده .
انگشتاش رو توی هم قفل کرد و به پارکت کف خیره شد.
_نمیدونم چه اسمی روش میشه گذاشت...ولی پر از خشم و پوچی ام و یکم رقت انگیز بودن ...دیدنت وقتی جوری رفتار میکنی انگار خیلی با هم خوبیم و منو میشناسی ..این حس لعنتی رو بیشتر میکنه..چطور میتونی اینجوری باشی پیرمرد ؟
_با توپ پر اینجا اومدی..نمی خوای اجازه بدی منم حرف بزنم ؟ هااا سهون؟
فقط پدرش بود که اینجوری و با این لحن باهاش حرف می زد.
"می خوای بریم بستنی البالویی بریم؟ هاا سهونا؟ "
همیشه وقتی میخواست صداش کنه یه هاا پشتش میذاشت تا توجه ی سهون بهش جلب شه و حرفش رو گوش کنه.
عصبی از جاش بلند شد و لبه ی تخت چوبی رو چسبید و خم شد روی صورت مرد .
_ این دفعه من حرف میزنم و تو گوش می کنی . نیومدم اینجا که دوباره همون چرت و پرتایی که به مادرم گفتی رو بشنوم ! ارث ؟ بعد این همه مدت یادت افتاده منم هستم ؟
از فشار زیادی که به لبه ی تخت می داد بند بند انگشتاش سفید شده بود . " تازه یادت افتاده منم به یه حامی نیاز داشتم ؟"
_اون روزایی که برای داشتن آرزوهای زندگیم که به دست اوردنشون برای اون یکی نوه ات مثل بازی های بچگیش بود شب و روز کار می کردم. اون موقع که گلخونه ام ورشکست شد و به هر دری میزدم نمی تونستم هیچ چیز رو درست کنم کجا بودی ؟ حالا حرف از ارث میزنی ؟
از تخت فاصله گرفت و اخماش رو توی هم کشید . نباید با یاداوری اون موقع ها میذاشت گریه اش بگیره...نه حداقل جلوی همچین ادمی .
_ میدونم برای تو..من پدربزرگ خوبی نبودم سهون. میدونم چقدر تمام این مدت سختی کشیدی ..
سرفه ای کرد و درد قفسه ی سینش باعث شد چند لحظه ای سکوت کنه..
_برای همینه که می خوام جبران کنم. بذار این اتفاق بیفته سهون. نمی خوام وقتی تو و مادرت هنوز ازم کینه به دل دارین بمیرم ..بذار با خیال راحت این دنیا رو ترک کنم..
دستش که بهش سرم وصل بود رو کمی بلند کرد و سمت پسر گرفت.
_ بذار جبران کنم..کاری که باید برای پدرت می کردم و به جاش ...اذیتش کردم و از تنها کسایی که دوستش داشت گرفتمش.. بذار این غمی که روی سینمه پاک شه..لطفا
چی باید می گفت ؟
اون حتی همین الانشم بخاطر خودش داره همچین کاری میکنه ! برای اینکه نمی خواد اینجوری همه چیز رو رها کنه .
با پول و دادن ارثی که بیشتر معنی توهین داشت براش می خواست سهون ببخشتش ؟
_ من چیزی ازت نمی خوام ...فقط تا وقتی که هنوز زنده ای دور من و مادرم رو خط بکش ! مثل تمام این سالها فکر کن مایی وجود نداره
سمت مرد رفت و پزوخندی زد : شاید اینجوری با آرامش مردی !
برندگی کلمات تلخی که از دهنش بیرون می پریدن رو حس می کرد .
ولی بی رحم بودن الان بهترین گزینه بود و می خواست که چشماش رو روی همه چیز ببنده.
الان نباید با چشمای پر از اشک مرد و نفس های کوتاهش عقب می کشید .
_درست مثل پدرتی سهون!..درست مثل اون نمی تونی عدرخواهی آدم ها رو قبول کنی..
سرجاش خشکش زد و به لب های خشک مرد خیره شد.
_ ازش معذرت خواستم اما رد کرد و بهم گفت بخشیدن من اخرین کاری که قبل مرگش ممکنه بخواد انجام بده..واسه همین ..قبل اینکه بره توی اتاق عمل من رو بخشید.
_ هه..جالبه! .. بخشیدن آدم ها قبل مرگت چه فایده ای داره ؟ وقتی اون بیرون هستن کسایی که با تموم وجودشون ازت نفرت دارن و باید از سمتشون بخشیده می شدی؟
با تقه ی محکمی که به در خورد نگاهش رو از چهره ی شوکه شده ی مرد گرفت و به اون زن داد.
سوپ سبز رنگی روی توی سینی گذاشته بود و سمت تخت اومد.
_پدر وقت ناهارتونه.
_داریم حرف می زنیم سوجین.
زن لبخند محوی زد و دستمالی رو دور یقه ی مرد تنظیم کرد و قاشق رو برداشت.
_میدونم اما مگه نشنیدین دکتر چی گفت ؟ باید وعده های غذاییتون رو سروقت بخورین
_سهون نمی تونه منتظر من وایسه..گفتم که بذار برای بعد
_ایرادی نداره!
با این حرفش زن نگاهی بهش کرد و قاشق رو با اخمی توی ظرف سوپ گذاشت .
چرا این پسر هر دفعه برخلاف چیزی که فکر می کرد حرف میزد؟درست مثل پدرش ! بازی رو بلد بود  .
لبخند دندون نمایی زد و دوباره قاشق رو برداشت .
_مادرت چطوره سهون؟
_سوجین...
مرد بهش اخطار داد تا هر حرفی که تو ذهنش بوده رو به زبون نیاره
_خوبه!
_ عالیه! اون روز که اومده بود اینجا نتونستیم هم رو ببینیم . من تازه دو روزه از سوئیس برگشتم .
قاشق رو سمت دهن پیرمرد گرفت و حرفش رو ادامه داد : چطوره تا وقتی من غذای پدر رو میدم بری پیش سوهو. همم؟ اونم تنهاست توی تراس نشسته . مطمئنم اینکه چهل دقیقه بخوای اینجا بشینه برات اذیت کننده اس .
امیدوار بود این یکی خواسته اش درست پیش بره و قبول کنه.
_خیله خب.. چهل دقیقه
با خوشحالی سمتش برگشت و سری تکون داد : درسته !

_______________________

Black Paradise S1 [FULL]Where stories live. Discover now