part 12

321 76 15
                                    


بخش بیست و سوم
"زنده موندن"
"امشب حس های عجیبی اومده بود سراغم. این اولین بار بود که به انجام ندادنش فکر می کردم. به عقب کشیدن و رها کردنش ."
رها کردن همیشه بد نیست نه ؟ گاهی وقتها حتی ول کردن دوست داشتنی ترین ادم ها و چیزهای زندگیت میتونه کمک به خودت باشه.گاهی وقتا رها کردن یه سری چیزا به معنی دوباره متصل شدن به خود واقعیته.
جونگ پشت خط شروع ایستاده بود.
صدای تشویق های بی پایان و کوبیدن محکم دست ها بهم و خنده های عصبی و کری خوندن ها .
اسکناس های نو و تا نخورده ای که روی میز فلزی صاحب درگ تلنبار میشدن.
محکم تر از قبل فرمون رو چسبید و به راننده ی کناریش خیره شد . شیشه رو پایین داده بود و با انگشتاش روی فرمون ضربه میزد.استرسی که توی حرکاتش داشت کاملا مشخص بودن. تکون خوردنای مداوم و حرکت انگشت ها.حس اشنایی داشت درست مثل اولین باری که خودش درگ کرده بود.
-کاش میتونستم ازش بپرسم که کیه و اینجا چی میخواد.
"چرا وارد منطقه ی من شدی ؟ چرا حتی اون ماشین لعنتیت باید.."
_خب حواسا اینجا باشه
مرد با صدای خش دار و بلندش از پشت بلندگوی توی دستش داد میزد .
_سقف شرط بندی مشخص شده. اما ایندفعه داستان فرق میکنه.
به جمعیتی که دو طرف ماشین ها ایستاده بودن اشاره کرد: امشب یه بخش ویژه داریم و همه تصمیم گرفتن یه مدل دیگه از شرط بندی رو هم امتحان کنن . هیجان انگیزه نه ؟
با صدای جیغ و تشویق مردم اخمی کرد و به همون راننده ی جدید خیره شد .
شیشه ی کلاهش حالا بالا بود و با نگاهش کلمات رو از بین لب های داور می قاپید.
خدای من ! اون..اون خیلی جوون بود و اون نگاه ..
چشمای مستاصل و مردمک های لرزونش . اون واقعا می ترسید !
_امشب اعضای محترم کلاب شرط بندیمون تصمیم گرفتن که شرط بندی ویژه روی کسی باشه که ..
مرد نیشخندی زد و بلند گو رو نزدیک تر گرفت : به فجیع ترین شکل ممکن از دور مسابقه خارج بشه !
صدای تعجب مردم و اعتراضای کمی شنیده میشد .
این بازی با زندگی بود!
_این درگ همیشه یدونه تلفات داره پس همچین شرط بندی ای منطقیه دوستان ! طبق چیزی که توی این برگه نوشته و به امضای رییس کلاب شرط بندی در اومده اعضا میتونن روی اون ماشینی که زودتر از دور خارج میشه شرط ببندن .
بلندگو رو پایین اورد و به فردی که پشت میز نشسته بود خیره شد . مرد نگاهش رو گرفت و سری تکون داد . دوباره بلندگو رو بالا گرفت .
_ فقط بازی امشب با این شرط پیش میره !
صدایی از بین جمعیت فریاد زد : این چه مسخره بازی ایه ! پس اونی که میبره چی؟
مرد لبخندی زد و دستش رو بالا گرفت  : شرط بندی همیشگیمون سر جاشه اقایون . این یکی اما بخش ویژه ی امشبه . فکر نمی کنید باید بین درگ مرگ و باقی درگ ها تفاوتی باشه ؟
صدای پچ پچ ها که نشون از رضایت نسبی جمعیت بود بلند شد .
درگ مرگ .
این اسمی بود که روش گذاشته بودن ؟ تنها قرار گرفتن یه واژه ای مثل این کنار هر چیزی میتونست ترس ایجاد کنه . مثل یه زنجیر سفت و سخت که دور بود که دور کلمات پیچیده میشد .
واژه ی مرگ.همون چیزی بود که ذهنت رو به زنجیر می کشید .
_خیله خب . شروع می کنیم !
نفسش رو توی سینه حبس کرد و کمرش رو به صندلی چسبوند .
مرد کنار خط ایستاد و به ساعتش خیره شد .
_موتورا روشن
راننده ها دستشون رو از شیشه ی ماشین بیرون اوردن و لایک نشون دادن .
_ گاز ؟
صدای غرش ماشین ها بلند شد . مرد تایمرش رو توی دستش گرفت و فریاد زد  : آماده !
فرمون رو محکم چسبید و سعی کرد ردپای هر چیزی که مربوط به چند روز پیش میشد رو از ذهنش پاک کنه . فقط باید روی کارش تمرکز میکرد و اون شرط بندی ویژه رو نادیده میگرفت.
ته این بازی همیشه برنده ها مهمن نه اونی که جونش رو کف جاده از دست میده.
_چهار!
میتونست انجامش بده و به خط پایان برسه ؟
_سه !
اب دهنش رو قورت داد و چشماش رو برای چند لحظه بست. درست مثل یه پرده ی سینما که تصویر روش میوفته. فقط کافی بود پلکاش رو روی هم بذاره تا صورت سهون رو تصور کنه.
_دو !
با ترس چشماش رو باز کرد و به رو به روش خیره شد .
چرا ...
چرا الان باید یادم بیاد ؟
چرا اون نگاهش از جلوی چشمم نمیره ؟
مرد پرچم زرد شب رنگی کوچیکی که دستش بود رو بالا گرفت
"فقط بیا دیگه انجامش ندیم.مهم نیست تا کی ..فقط الان دیگه انجامش ندیم" لعنتی.. قلبش محکم خودش رو به قفسه ی سینه اش میکوبوند.
امشب میخواست زنده بمونه...
مرد دکمه ی تایمر رو همراه با پایین اوردن پرچم زد
_یک !
تا فقط یبار دیگه ..اوه سهون رو ببینه.
















جلوی در مغازه وایساد و از پشت در شیشه ایش به ادمای داخلش خیره شد .
در کشویی رو کنار زد و گذاشت گرمای داخل مغازه صورتش رو نوازش کنه.با نگاهش دنبال اون صورت اشنا می گشت .
_ ببین کی اینجاست !
پیرمرد قد کوتاهی با پیش بند مشکی ای سمتش اومد
_ عمو!!
مقابل مرد تعظیم کرد و لبخندی زد .
_خوش اومدی سهون
به دور و ورش و تابلو های رنگی تن دیوار و میز کوچیک جلوی در خیره شد . هیچ چیز تغییر نکرده بود یخچال ها قدیمی نوشابه هنوز همون گوشه کنار در ورودی بود .
_بخاطر حس خوب اینجاست که نمیتونم فراموشش کنم.
_آه این مدت خیلی منتظرت بودم..ولی شنیدم که کارت حسابی گرفته و مشغولی.
مرد بازوی سهون رو فشرد و سری تکون داد : میدونستم موفق میشی !
چیزی درست نبود . از دیدن پسر دوستش خوشحال بود اما اون نگاه خسته و لبخند های زورکی روی لب هون چیزی رو توی وجودش به لرزه در میاورد .نگرانی زیر پوستش به جریان افتاد.
شونه ی هون رو فشار داد : نظرت راجع به یه لیوان قهوه چیه ؟
مرد به دختر پشت دخل اشاره کرد : دوتا قهوه اماده کن بیار اتاق پشتی
_چشم
دستش رو پشت کمر هون گذاشت و سمت اتاق پشت مغازه بردتش .
_ این چند وقت حسابی سرت شلوغ بوده حتما
_ دیگه عادت کردم
صندلی پلاستکی رو جلوی سهون گذاشت : بشین راحت باش...مادرت حالش چطوره؟
هون لبخند محوی زد و به  پارکت بلوطی کف اتاق خیره شد : خوبه..این چند وقت زیاد نتونستم بهش سر بزنم.
مرد اهی کشید و دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت .
_تنهاش نذار .. زود زود بهش سر بزن.جز تو دیگه کسی رو نداره .خانوادش تویی پسرم
_ خانواده ؟ من چیزی نمیبینم که بشه روش همچین اسمی گذاشت .
مرد سرش رو بلند کرد و با نگاه سرزنشگری به هون خیره شد. مطمئن بود اتفاقی برای پسر افتاده . این نگاه .. باهاش به شدت اشنا بود .
_این مدت که سرگرم کارت بودی...اتفاقی افتاده ؟
_ نه !
اونقدر قاطع و مطمئن این حرف رو زد که مرد متوجه ی دروغ بودن حرفش شد !
_عااح درست مثل باباتی .. مغرور و یه دنده
تقی به در زده شد و دختر با دو تا لیوان قهوه وارد اتاق شد .
_ نوش جان
با بسته شدن دوباره ی در مرد حرفش رو ادامه داد .
_از زمین و زمان شاکی بودن کاری رو از پیش نمی بره پسر . باید یاد بگیری باهاشون کنار بیای.
سهون به مرد که قهوه میخورد خیره شد : شما ..مادرم..این همه مدت ازم پنهونش کردین . عمو شما هم میدونستی نه ؟
مرد لیوانش رو پایین اورد و سوالی به سهون خیره شد .
_راجع به چی حرف میزنی ؟
کلافه بود از ادمای اطرافش . از اینکه سعی میکردن تموم راز ها و مسائل مربوط به گذشته رو دفن کنن.درست مثل یه جسد که توی یه گوشه از ذهنشون دفنش میکردن.به نظر راه حل خوبی بود اما نه تا وقتی که اون جسد گندیده باشه و بوی تعفن بده . اون موقع اس که مجبور میشی دوباره از خاک بکشیش بیرون و براش تصمیم بگیری.
یا بسوزونش یا برای همیشه از چاله های توی ذهنت پرتش کن بیرون.
_ من و هیون هی با تنها کسی که راحت بودیم شما بودی ! بهتون گفته بودیم و شما چی ؟ همش بهمون میگفتی که همچین چیزی نیست !! شما راننده اش بودی عمو . همیشه و هر جا توی هر سفری که میرفت ...شما بودی که کنارش بودی...نگو که نمی دونستی ..نگو که زن دوم پدرم رو نمیشناختی !
مرد سرفه ای کرد و به ته مونده قهوه اش خیره شد . شکل یه پروانه بود که در حال سوختنه.
-پدرت مرد خوبی بود هون . خیلی خوب .
_ تعریف خوب بودن برای هرکس فرق داره .
لیوانش رو روی میز گذاشت و دستاش رو توی هم قفل کرد . این بچه ی سرتق ..درست مثل خودته " آقا "
_ مجبور شد که اونکارو کنه..هیچوقت نمیخواست انجامش بده
سهون به پشتی صندلیش تکیه داد و به چهره ی گرفته ی مرد خیره شد.
_ و چی باعث میشد مجبووور باشه که انجامش بده ؟ چی دقیقا ؟
_ سهون.. "آقا" آدمه ..
برای شنیدن بهونه های پیرمرد اینجا نیومده بود !
_بیخیال ...
به پسر که وسط حرفش پریده بود خیره شد .اون نگاه خسته و صورت بی روحش . بارها با سهون راجع به پدرش حرف زده بودن و این ناراحتی از جنس اون قبلیا نبود . میدونست همش همین نیست .
_دیگه برای این یکی جا ندارم.
بلند شد  سمت کمد کنارش رفت : یادته اولین بار که اومدی اینجا یه عکس یادگاری گرفتی ؟ با ..پدرت ؟
مرد عکس رو از لای دفتر سر رسید کشید بیرون : ایناهاش..بیا
عکس رو دست هون داد و دوباره نشست .
_فکر کردم دست خودت باشه بهتره. می ترسم گم بشه.
سهون بدون اینکه به عکس نگاه کنه از وسط تاش کرد و توی جیبش گذاشت .
_ همین الان چه حسی داری؟
با تعجب به پیرمرد خیره شد . این یه بازی قدیمی بود.  هر بار که راننده ی پدرش رو می دید اون این سوال رو ازش می پرسید و سهون باید اسم سه تا حسی که اون لحظه داشت رو میگفت . پوزخندی زد و به سقف خیره شد .
_عاااح ..ناراحتی.....خشم
کلمه ی سوم به ذهنش نمیومد . لای چین و چروک های ذهنش گمش کرده بود . دست انداخت و اون حس رو کشید بیرون : عشق
_ میدونستم این نگاه یه چیزی توش هست..پس بگو !
مرد خندید و سری تکون داد : از قیافت معلومه تازه اولشه ! صبور باش پسر. این راه سختی زیاد داره..اما تصور کردن اینکه پایان شیرین داره راهش رو زیباتر میکنه!
سهون چشماش رو برای چند لحظه بست و سعی کرد اون سه کلمه رو تصور کنه. ناراحتی چیزی شبیه به یه درخت پیر و مریضی بود که ریشه اش در حال فاسد شدن بود و یکم اون طرف تر خشمه توی وجودش..
یه اتیشی بود که با هر وزش باد شعله هاش بیشتر و بیشتر میشد و اون کلمه ی اخر ...
چیزی فراتر از همه اینا بود .
لبخند زد و چشماش رو باز کرد .
_خود  کلمه اس .
مرد کنجکاو به سهون خیره شد : چی ؟
_عشق
به مرد خیره شد : اون خود این کلمه اس . وقتی به معنیش فکر میکنم...
لبش رو خیس کرد و اهی کشید : صورتش میاد جلوی چشمم .
اینم یه بازی دیگه بود.  بعد از گفتن اون سه تا کلمه باید میگفت توی ذهنش چجوری میبینتشون .
مرد خندید و دستی رو پای سهون کشید : عاا قسمت دوم بازی رو یادم رفته بود !
سهون اما نمیتونست در جواب مرد لبخند بزنه..امشب حتی نمیتونست درست فکر کنه . ذهنش مدام به سمت حرفای پشت تلفن جونگ میرفت .
_نگفتی اسمش چ..
با صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از مرد گرفت و جواب تماس سه رین رو داد .
_هون
_بله سه رین ؟
_ کجایی؟
با شنیدن صدای لرزون دختر اخمی کرد .
_چیزی شده ؟
_ یکی زنگ زد به چان..زنگ زد گفت یه ماشین...اتیش گرفته
نفسش رو بیرون داد و به جلو خم شد : ماشین کی ؟ کی زنگ بوده ؟درست حرف بزن سه رین بفهمم چی میگی
_هون...میگفت ..میگف..
صدای هق هق سه رین بلند شد : میگفت ماشین جونگینه
با ضرب از جاش بلند شد . صندلی به پشت افتاد و مرد هم نگران به صورت یخ زده و مردمکای لرزون پسر خیره شد .
پشت گوشش نبض میزد و نمیتونست درست بشنوه.
_چ....چی؟
میخواست سه رین بهش بگه که اشتباه شنیده.فقط...تمام سلول های بدنش از قبول کردن اون جمله ی اخر شونه خالی میکردن.
بین گریه های سه رین کسی گوشی رو از دستش کشید : بده من گوشیو.. الو...سهون ؟
مرد دستش رو روی شونه ی هون گذاشت و تکونش داد .
با تکونی که خورد به خودش اومد و سر ایون داد زد : ادرسشو بفرست! همین الان !!!
_خودتو برسون به همونجا که دفعه پیش واسه درگ من اومدین...ادرسش رو که یادته ؟
حتی الان اسم خودش ور هم نمی تونست به یاد بیاره
_اون ادرس لعنتی رو بفرست برام
_________________________

Black Paradise S1 [FULL]Where stories live. Discover now