part 10

347 73 13
                                    

بخش نوزدهم

"بازنده"

 

چان همونطور که اهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد سمت حموم رفت و دوش رو باز کرد . بعد یه سکس هات اونم با بیون بکهیون انرژی زیادی ازش گرفته شده بود و تنها چیزی که می تونست یکم ارومش کنه یه دوش اب سرد بود .
با تماس قطرات اب با پوستش کمی به خودش لرزید اما خیلی زود به سردیش عادت کرد .
نمی دونست این دو هفته ای دقیقا داره چه غلطی میکنه.پشت هیچ کدوم از کارایی که می کرد فکری نبود و نمی خواست که یه ادم احمق به نظر بیاد .
شده بود مترسک دست کیم جیمین و هر کاری که اون می گفت انجام میداد و از یه جایی به بعد بیون بکیهون سر راهش قرار گرفته بود .
صدایی تو سرش اکو شد " خودت بودی که پریدی توی تراس خونش احمق"
چیزی که بیون خواسته بود رو خیلی راحت تر از چیزی که فکرش رو می کرد بهش داده بود . حتی لذت می برد از اینکه اون بدن سفید و بی نقص رو زیرش ببینه و بفاک بدتش.
این همه مطیع بودن در برابر خواسته های بقیه از کجا میومد ؟
چرا داشت خیلی راحت خودش رو میفروخت.
یکیشون اونو با پول خریده بود و اون یکی با حس شهوتی که بهش میداد
نمی تونست از هیچکدوم اینا بگذره .
شامپو رو برداشت و مقدار خیلی کمی ازش رو کف دستش ریخت و شروع کرد به شستن موهای کوتاهش .
پوزخندی به چیزی که توی ذهنش اومد زد .
_داری به یه حیوون واقعی تبدیل میشی یول
پدرش همیشه می گفت که اون اینده نگر نیست و وارد هر کاری که بشه سرمایه اش رو از دست میده و نمیتونه پیشرفت کنه .
حقیقت تلخی بود که خودش هم قبولش داشت و الان وسط همکاری با یه باند مواد مخدر فهمیده بود که زندگیش رو باخته .  اینده ای که بالاخره خیلی راز ها برملا میشه و همه میفهمن اون چیکار کرده .
سهون. سه رین . همشون با فهمیدن اینکه چان چجوری بخاطر پول دوستیشون رو داره میفروشه ازش ناامید میشدن و شاید یه روزی کارش به زندان می کشید .
چان برای اینده اش چیکار کرده بود؟
مگه به کیم جیمین نگفته بود که قول میده یه شخصیت قوی از خودش بسازه ؟ باید اول به خودش قول میداد .
باید برای اینده ای که در انتظارش بود کاری می کرد .
جمع کردن یه سری مدرک و کاغذ کار ساده ای بود.میتونست جلوی هر خطری رو باهاشون بگیره
جلوی کیم جیمین وقتی داره زندگی چان رو نابود میکنه بگیره.
برگ برنده اش رو باید اماده می کرد .
دستی به موهای خیسش کشید و دوش رو بست .
دیگه فکر کردن بس بود . باید انجامش میداد تا اعصابش اروم بشه.
حوله رو دور کمرش پیچید و از حموم اومد بیرون .
_چیکار میکنی ؟
به بکهیون که داشت جیب هودی و شلوارش رو خالی می کرد زل زد .
_چند وقته لباساتو نشستی ؟ بو گند میدن ..
جیب های پشتی شلوراش رو خالی کرد : میندازم لباسشویی
چان حوله دور کمرش رو بالاتر کشید و به بک که سمت اشپزخونه میرفت خیره شد : عاااو مرسی!
گوشاش رو خشک کرد و خواست سمت اتاق بره که چیزی یادش اومد
_من الان دقیقا چی بپوشم ؟
سمت اتاق لباس بکهیون رفت و رگال لباساشو نگاه انداخت.
_حالا انگار اینا اندازه ی من میشه
_اون سمتو نگاه کن
برگشت و به بک که به چارچوب در تکیه داده بود زل زد .
_یه چنتا لباس سایزت اون سمت باید باشه
جلوی رگال سمت چپی ایستاد و پیرهن فیلی رنگ ساده ای رو برداشت و دست چان داد : این فکر کنم خوب باشه. شلوار هم..فکر کنم شلوار ورزشی اندازت داشته باشم
_از اون سه خط دارای سکسیت؟
بک پوزخندی زد و سری تکون داد و شلوار ادیداس مشکی رنگی از توی کشو در اورد و سمت چان گرفت .
_چنتا از این داری ؟
_زیاد
چان خیلی یهویی حولش رو باز کرد و روی زمین انداخت . بک خندید و روش رو برگردوند :عوضی حداقل میتونی صبر کنی تا برم
_الان مثلا خجالت کشیدی ؟
بکهیون سرش رو برگردوند و با پررویی به پایین تنه ی چان زل زد : خجالت ؟ فک کنم حریم خصوصی برای تو معنی نداره..هر چند به نفع منه نه؟
چان شلوار و پیرهنش رو پوشید و گردنش رو ماساژ داد .
_عاح حس خوبیه
_چی؟
حوله رو از روی زمین برداشت و پرت کرد سمت بک : شورت نداشتن
بک ابرویی بالا انداخت و با رد شدن چان از کنارش پوزخندی زد .
دیگه داشت به مسخره بازیای پارک چانیول عادت می کرد و این اونقدرا چیز خوبی نبود .
عادت کردن درست مثل یه سم میمونه. قبل از اینکه بفهمی و بخوای کاری کنه مثل یه مار زیر پوستت میخزه و بعدش که به خودت میای میخوای ترکش کنی نیش رو فرو میکنه توی تنت .
بک ادم محتاطی بود . تموم ادمای دورش رو باید خوب میشناخت تا بهشون اجازه ی ورود به زندگیش رو بده .
چرا جلوی ادمی مثل پارک چانیول کاری نکرد ؟ چرا راحت به زندگیش راش داد ؟
همه ی این فکرا و حس کنجکاوی و حساسیتش که بخواب رفته بود درست بعد از دیدن اون برگه ی کوچیک توی جیب شلوار چان بیدار شدن و سراغش اومدن.
مخصوصا اون اسم روی برگه و تاریخ و ساعتی که روش بود بیشتر کنجکاوش می کرد .
هر وقت اسم اون زن رو میشنید تمام سلول های مغزیش یه وایب کاملا دارک ازش میگرفت .
داستان تو با چان چیه...کیم جیمین ؟
________________________
"فلش بک"
2010
_همین که گفتم ! نمیتونی بازی کنی !
_اما مربی..
_اما و اگر نداریم جونگ . نمیخوام سر این موضوع دوباره بحث کنیم.
سرش رو پایین انداخت و دستاش رو مشت کرد : من میتونم انجامش بدم . میتونم..
_چرا به فکر سلامتیت نیستی جونگین؟فکر میکنی همه ی ما دشمنتیم ؟
صدای داد مربش توی اتاق رختکن پیچید :همه ی اینا بخاطر خودته. برای اینکه بتونی سالم زندگی کنه و خطری برات پیش نیاد
اشکاش به سرعت رو گونه اش سر خوردن و بدنش به لرزه افتاد.سرش رو بلند کرد و عصبی به صورت مرد رو به روش خیره شد :فقط زنده بودنه که مهمه ؟ به این میگین زندگی ؟ این جهنمی که شما و بابا برام ساختین کجاش شبیه زندگیه؟..
لعنتی...همیشه وقتی میخواست حرفای دلش رو بزنه گریه اش بیشتر میشد و کلمات رو نمی تونست خوب ادا کنه.
_من...م..من نمیخوام اینجور زندگی کردن رو...
مرد سمتش اومد و دستش رو روی شونه ی نحیف پسر گذاشت .روز به روز لاغرتر میشد و این نگران کننده بود . اون حتی توانایی بدنی لازم رو برای دویدن نداشت !
_جونگین همه ی ما یه دور از زندگیمون رو به مشکلات میبازیم.تحملش سخته ولی همینه که تو رو واسه دهه های بعدی زندگیت اماده میکنه.از یه سری چیزا میگذری که چیز بزرگ و مهم تری رو از دست ندی.رالی یک ماه پیشت رو یادت رفته جونگ ؟ با اون کارت و  شک زیادی که به قلبت وارد شده بود هممون ترسیده بودیم..مخصوصا پدرت !محض رضای خدا پسر..تو هنوز بچه ای.فقط هیفده سالته !!!
به چشمای خیس از اشک و لرزون پسر زل زد :زنده بودن جونگین ! زنده بودن همیشه مهم ترین چیزه و کسی نمیتونه انکارش کنه.میخوای توی زمین بازی برنده باشی ؟ پس بزار بهت بگم که تو اون موقع برای من و همکلاسیت و خانوادت یه بازنده ی واقعی ای!..ادمی که از مشکلات فرار میکنه و خودش داره بلیت زنده بودنش رو میسوزونه ..
دستش رو از روی شونه ی پسر برداشت و سمت در رختکن رفت : یه بازنده ی ترسو نباش جونگین
متنفر بود از اینکه هر دفعه این حرفارو بشنوه .
متنفر بود از اینکه بخاطر این بیماری لعنتی نمیتونه بدوه و توی مسابقات شرکت کنه .
چرا من مامان ؟
چرا باید من این مشکل رو از تو به ارث ببرم ؟ چرا جیمین این مشکل لعنتی رو نداره؟
من نمیخوام بچه ی تو باشم مامان .
مشتش رو به کمد کنارش کوبید و بلند زد زیر گریه .
_دی..گه..دیگه خسته شدم..
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و از رختکن زد بیرون.
همه حرفای مثبت زدن رو بلدن اما هیچکدومشون نمیتونن حتی تصور کنن توی همچین موقعیتی باشن .
همه بلدن فقط حرف بزنن .
_همتون احمقین ..همتون یه مشت احمقین که بلدین فقط حرف بزنین.جای من نیستین.
ساعت مدرسه تموم شده بود و همه داشتن سمت سرویس هاشون میرفتن.
سمت زمین فوتبال رفت و کولش رو کنار خط انداخت و شروع کرد به دویدن . دور تا دور زمین رو می دوید و گریه می کرد .
کسی اون نزدیکی نبود که ببینتش و بخواد بهش گیر بده پس با صدای بلند داد میزد و گریه میکرد .
قدم هاش رو بلند تر برداشت و سرعتش رو بیشتر کرد .
این معنای زندگی بود .
عرقی که روی پیشونیش نشسته بود و نفس هاش که تند شده بودن . صدای ضربان قلبش که وحشیانه به سینه اش می کوبید .
خواست دور بزنه و دوباره از گوشه ی زمین شروع کنه به دویدن اما پاش پیچ خورد و افتاد رو زمین .
به پشت روی زمین دراز کشید و نفس نفس زد .
_ میتونم انجامش بدم..من میتونم ..
"جونگین عزیزم خوابی؟ ..میخواستم چیزی رو بهت بگم
مثل اینکه خوابی ...
ببخشید که من مادرتم جونگ...ببخشید که چیزی که خودم ازش بیزار بودم رو به تو دادم.من مادر خوبی نیستم میدونم..
ببخش که مادری مثل من داری جونگ"
درست قبل از اینکه بخواد بره بیمارستان بستری شه این حرفا رو به جونگ زد . هنوز بغض تو صدای مادرش رو یادش بود که چطور بالا سرش ایستاده بود و معذرت میخواست. نمیتونست چیزی بگه .خودش رو به خواب زده بود و گذاشت مادرش خودش رو خالی کنه.
و وقتی صدای بسته شدن در اومد تا صبح گریه کرد .
_اون کیم جونگین نیست ؟
_برو مدیر رو صدا کن تا نرفته..بدو
پسری سمتش اومد و کنارش نشست . میترسید به جونگ دست بزنه .
_هعی تو ...حالت خوبه ؟ چی شدی ؟ چرا اینجا افتادی ؟
حالش خوب بود . بهتر از هر موقعی .میتونست احساسش کنه . اون تونسته بود پنج دور بدون وقفه دور زمین فوتبال بدوه . این باعث میشد لبخند بزنه و درد قفسه ی سینش رو حس نکنه .
_نفس عمیق بکش خب ؟ نه نه ..عمیق نکش باز دردت نگیره .. عادی نفس بکش خب ؟ زیاد نگه ندار نفستو ..وای خدای رنگ صورتت مثل گچ شده
حالا غیر از اون پسر صدای مدیرشون که می دوید سمتش و بچه هایی که داشتن دورش جمع میشدن رو میشنید.
خیلی طول نکشید که صدای امبولانس توی محوطه ی مدرسه پیچید.
چیزی به سینش فشار میاورد و هوا به شدت براش سنگین بود.
حتی نمی تونست انگشتای دستش رو تکون بده.
قبل اینکه بخواد لبخند بزنه چشماش سیاهی رفت و همه جا تاریک شد.
حتی  صداها رو دیگه نمیشنید. سعی کرد اخرین لبخندی که مادرش زد رو به یاد بیاره..اون بغل خداحافظی.
گرمی اون دستا و چشمای نگران و پر از دلتنگی
"ببخش که پسرت یه بازنده اس مامان"
"پایان فلش بک
______________________________

Black Paradise S1 [FULL]Where stories live. Discover now