part 1

1.3K 161 15
                                    

مقدمه : بخشیدن
فوریه 2014

_یه لیوان آب میخوای ؟
پسر با همون سردرگمی ای که ساعت ها می شد توی نگاهش رنگ گرفته بود و اخم های درهمش سرش رو بلند کرد.
_نه!!
لعنتی .
نمی خواست لحن گزنده اش باعث شه زن از دستش ناراحت شه. پس سرش رو بلند کرد و در حالی که تظاهر می کرد حالش خوبه لبخند کمرنگی زد. ولی تو عمق نگاهش جمله ای بود که نزدیک بود از چشماش پرت شه بیرون .
"کمکم کن"
_اممم..من فقط..فقط یکم گیج شدم.نمیدونم چی درسته چی غلط .
زن بلند شد و میز رو دور زد و روی مبل کنار پسر نشست .
_درک می کنم .لازم نیست خودت رو سرزنش کنی .این وضعیتی نیست که کسی بتونه خونسردانه توش تصمیم بگیره .کاملا درکت می کنم .
دستش رو حمایتگرانه به پشت پسر کشید .
_فکر می کنی با این کار خواهرت رو ناراحت می کنی؟
پسر سرش رو بلند کرد و به چشم های آرامشبخش زن رو به روش خیره شد. این سوالی نبود که انتظارش رو داشت .
فکر می کرد زن ازش بخواد که زودتر این کارو انجام بده و انقدر مثل احمق ها رفتار نکنه .فقط تمومش کن .
_چی ؟! نه...معلومه که نه! اون خودش عضو انجمن...

زن نداشت پسر کناریش حرفش رو به اتمام برسونه .

_پس انجامش بده.اون خودش رو بخشیده بود . پس بذار کاری رو که می خواست انجام بده .بذار خوشحال باشه.
و همین لحظه بود که تصمیم قطعیش رو گرفت.سعی کرد دیگه به اینکه قراره بعدش چه اتفاقی بیفته فکر نکنه. سعی کرد به این فکر نکنه که قراره چه بلایی سر خواهرش بیاد.فکر کردن بهش باعث میشد قلبش تند بزنه اما از طرفی حس خوبی داشت .

زن خم شد و از روی میز پوشه ی آبی  و روان نویس نقره ای رنگش رو برداشت و سمت پسر گرفت.
حس کرد چیزی از درون داره مچاله اش می کنه اما بهش غلبه کرد و خودکار رو از دست زن رو به روش کشید بیرون و پرونده رو گرفت و ورق زد .
اگه این چیزیه که تو می خوای هیون هی
من بهت میدمش .
________________________

به محض بستن در اتاق نفس عمیقی کشید . با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و سعی کرد به خودش بیاد.انجامش داده بود و الان اصلا وقت پشیمون شدن و سرزنش کردن خودش نبود .
اون کاغذ لعنتی رو امضا کرده بود.
همونطور که از در بیمارستان می رفت بیرون سعی می کرد با گفتن جمله هایی مثل "کار درست رو انجام دادی ." ، "اگه اینکارو نمی کردی پشیمون می شدی "
یا "این چیزی بود که هیون هی خودش می خواست "
خودش رو دلداری بده و تا حدودی هم جواب داده بود.
می تونست خیلی واضح صدای خواهرش رو بشنوه که می خندید و با گونه های سرخش ازش تشکر می کرد.
درست مثل زمانی که سهون براش کیک شکلاتی می خرید یا با هم می رفتن شهربازی.
تمام اون لحظات مثل یه فیلم روی دور تند از جلوی چشماش رد شد و باعث می شد برای بار هزارم قلبش به درد بیاد .
_آه ...هیون هی
به قسمت پارکینگ که رسید سوییچ ماشینش رو از جیبش در اورد.
همونطور که سمت ماشینش می رفت گوشیش که توی دستش بود رو جواب داد .
_الو؟
_انجامش دادی؟
در ماشین رو باز کرده بود و می خواست پشت فرمون بشینه اما به محض شنیدن صدای گرفته و پر از غم مادرش خشکش زد.نمی خواست همین الان که انجامش داده راجع بهش با مادرش حرف بزنه .
محض رضای خدا .
چرا اصلا اون باید انجامش می داد؟
_آ..آره ..دارم میام خونه ..رسیدم راجع بهش حرف می زنیم .
_سهونا
پسر کلافه دستی به موهای کوتاهش کشید .
_بله مامان ؟
_من هیون هی رو دیدم.... توی خوابم .این چند وقت دائما به خوابم میاد. حس می کنم می خواست چیزی بهم بگه ولی همیشه بدون هیچ حرفی تو خوابم بهم خیره می شد .منو می ترسوند ...اما امروز صبح از وقتی بیدار شدم هنوز لبخندشو توی خواب یادمه.. همون لبخندایی که همیشه به تو میزد.
_مامان..
_صبح که داشتی می رفتی اینو بهت نگفتم.فکر کردم باید خودت تصمیم بگیری. بهت گفته بودم که هر چی تو بگی ... فقط می خواستم بگم لازم نیست بخاطر این کار ذره ای عذاب وجدان داشته باشی.
این دیگه چی بود؟
هیچ کلمه ای برای بیرون ریختن احساساتش پیدا نمی کرد. حس می کرد زبونش رو نمی تونه بچرخونه و دهنش کاملا خشک شده بود .
یالا پسر.
اون چیزی که داره ذهنت رو آزار میده بگو.
بگو اون موقع که برگه رو امضا می کردی دستات می لرزید.
بگو الان که رضایت دادی حس خوبی داری ولی یه چیزی داره چنگ میندازه به قلبت و الاناست که روحتو در هم بشکنه .
معلومه که نمی تونست این ها رو بگه.
اون هیچوقت شجاعت اینو نداشت که واقعیتشو بیرون بریزه .
بدون اینکه در جواب حرف های مادرش چیزی بگه تماس رو قطع کرد و سوار ماشین شد.
" نیاز نداشت که به بقیه بگه که چی واقعا تو سرش میگذره "
ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ بیمارستان زد بیرون.
قرار بود بره خونه اما از اونجایی که نمی خواست چند ساعتی با کسی حرف بزنه ترجیح داد تو خیابونا بی دلیل بچرخه تا بالاخره این روز لعنتی هم تموم شه .
شب همیشه براش قابل تحمل تر بود چرا که فکر می کرد میتونه خودش رو توی تاریکی شب پنهان کنه.
می تونست به ماه خیره شه و تموم اتفاقات این چند وقت رو که مثل یه سیل به زندگیش هجوم اورده بودن رو فراموش کنه .
امیدوار بود که بتونه.
________________________________________

Black Paradise S1 [FULL]Where stories live. Discover now