part 16

252 63 3
                                    

فرای احساسات آدم ها
پشت تموم عشق و نفرت هایی که آوار میشه رو سرشون یه چیزی هست به اسم انسانیت .
و چون توی سایه اس آدم ها گاهی اوقات یادشون میره که وجود داره .
بهم بگو سهون ..دقیقا کی انسانیتت رو فراموش کردی ؟
کی تبدیل شدی به چیزی که الان هستی ؟
_بلک پرادایس
بخش سی ام
"جیمین ادم بدی نیست"
_جونگ راجع بهش باهات حرف زده نه؟
مرد کنارش بیش از حد باهوش بود و اینجوری باعث میشد سهون احساس بدی داشته باشه. اینکه یه آدم بدون گفتن کلمه ای بتونه از نگاهت حقیقت پشت چشمات رو بخونه گاهی اوقات ترسناکه.حداقل الان همچین حسی داشت.
_قبل از اینکه بیایم بهم گفت.
صدای خنده ی اروم مرد باعث شد سکوت کنه .
_حتما انقدر مچ دستش رو فشار داده که استخوناش نابود شده.
دستش رو بالا اورد و جلوی نگاه مرد فشاری به مچش وارد کرد : اینکارو نکرد ؟ اونم چند بار ؟ اینجوری؟
انگشتاش رو دور تا دور مچ دستش با فشار محکمی دور داد و لبخند زد .
_این کاریه که وقتی استرس داره انجام میده.وقتی که نمیتونه حرفش رو بزنه..
دستش رو پایین اورد و به مردمک های مشکی مرد زل زد.
لبخند روی لبش محو شد و حالا سنگینی جو بینشون بود که توی هوا جریان داشت.جوری که حتی نفس کشیدن یه جرم غیرعادی به نظر میومد.
_میترسم از دستش بدم.
شاید تفاوت بین خودش و جونگین همین بود .بخاطر بیرون ریختن کلمات لازم نبود درد مچ های دستش رو تحمل کنه. اونا رو راحت به زبون میاورد مثل یه ابی که روی سنگریزه ها دائما در جریانه.
_گفت قرار نبوده زنده باشه...قرار نبوده الان جلوی من وایسه و صدای نفس کشیدنش رو بشنوم.این ترسناکه بکهیون.گذشته ای که یجور دیگه رقم خورده و اینده ای که تضمین شده نیست.
از چی می ترسید ؟ از اینکه کسی که عاشقشه همچین اتفاقی افتاده براش؟ یا از اتفاقاتی که ممکن اینده براش بیفته؟
_بهش گفتی که با تموم اینها دوستش داری؟
سرش رو پایین انداخت و چندباری پلک زد . اون شب ..چیا بهش گفته بود ؟ حس میکرد خاطرات اون شب مدام دارن از ذهنش فرار میکنن .
_جونگین ادم شجاعی نیست سهون. اگه به تو گفته فقط بخاطر اینکه دوستت داشته و نمیخواسته از دستت بده . میدونی چرا ؟ چون شجاعت خوشحال زندگی کردن بدون تو رو نداره. اون به همه چیز فکر کرده و بعدش ..با تو در میون گذاشته.
_خواهرم وقتی مرد حس می کردم بی رحمی اینکه هر تیکه از بدنش رو بدیم به یکی...که بخوایم زندگی از دست رفته ی یه جسمی رو ببخشیم به یکی دیگه تا دوباره چشماش رو باز کنه.خودخواه بودم نمی خواستم اینو برای بقیه.
به چشم های متعجب مرد زل زد و کلمات رو رها کرد .
_نمی خواستم ببینم اونا نفس میکشن و دوباره زندگی می کنن.با فکر اینکه حقشون نیست با مرگ یکی دیگه زندگیشون...میدونی اینجوری اروم می گرفتم.
روی نیمکت پارک نشست و دستش رو روی زانوهاش گذاشت.
_به مادرم گفتم نمی خوام ادم هایی رو که بخاطر هیون هی زندن رو حتی یه لحظه ببینم. نمیخوام ببینم که با یه لبخند و نگاه ناراحت بهم بگن بخاطرش ازم ممنونن.
مرد کنارش نشست و سری تکون داد .
درک چنین احساساتی براش سخت نبود . می دونست وقتی قرار باشه از کسی بگذری و بدنش رو ببخشی به بقیه چه حسی بهت دست میده. لمسش نکرده بود ولی بارها توی بیمارستان شاهدش بود.
صدای لرزون مرد و نگاه مضظربی که مدام روی صورتش میچرخید شوکه اش کرد.
_اگه خانواده ی اون ادم رضایت نمیدادن..جونگین الان اینجا نبود بکهیون.اگه اونا هم مثل من خودخواه بودن و اخرش..
_هعی هعی
دستش رو روی شونه های مرد گذاشت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
_الان وقت این نیست که خودت رو بخاطر حسی که اون موقع داشتی سرزنش کنی. جونگین اینجاست و تو هم اون برگه رو امضا کردی....اون خانواده هم مثل تو انجامش دادن سهون.
_بهش گفتم این چیزی رو عوض نمیکنه.گفتم که دوستش دارم حتی بیشتر از قبل و این حقیقتیه که چیزی تغییرش نمیده.
حس رهایی و ارامش چیزی بود که بخاطر وسواس فکریش و درگیری های ذهنیش خیلی کم تجربه اش میکرد . حس اطمینانی که بعد از یه نفس عمیق به ادم هدیه داده میشه. بعد از مدتها ..این اولین بار بود فکر میکرد ارامش داره.
حرف سهون رهایی رو بهش بخشیده بود .
_ممنونم...ممنونم سهون
شوکه سمت مرد برگشت و به لب های خشک و پلکش که می پرید زل زد : چرا از م..
_بخاطر اینکه تنهاش نذاشتی. بخاطر اینکه نذاشتی از شجاع بودنش و گفتن رازش بهت پشیمون بشه.
_این چیزیه که دوست داشتن از ادم ها میسازه بکهیون . ترک کردن  اخرین پله اس..پله ای که تهش میرسه به..
از جاش بلند شد و دستاش رو توی جیبش گذاشت : سیاهی مطلق.
نیومده بود اینجا که راجع به همچین چیزی با مرد صحبت کنه. ولی انگار لازم بود که الان حرف بزنن و حس واقعیشون رو نسبت به این موضوع بگن.
و به نظر میومد این موضوع اونقدری مهم بوده که کار اصلیشون رو فراموش کردن.
مهم تر از همه چیز ..ارامشی بود که الان باید حفظ میشد.
ولی کی می دونست یه طوفان تو راهه؟
_________________
" یهون : یخوام امشب بچه ها رو بگم بیان ..مشکلی که نداری؟اگه نمیتونی بیای میگم برای یه شب دیگه
_جونگین : بهشون برای امشب بگو . منم کارم اینجا زیاد طول نمیکشه خودم رو میرسونم
سهون : خیله خب. کارت تموم شد زنگ بزن
جونگ : اوکی "

Black Paradise S1 [FULL]Where stories live. Discover now