شیائو ژان روی مبل لم داده بود و مشغول بالا و پایین کردن صفحه ی موبایلش بود که صدای در زدن به گوشش رسید. از جاش بلند شد و با تنبلی و در حالی که انتظار هیچ ملاقات کنندهای رو نداشت به سمت در رفت. با باز کردن در نگاه متعجـبش به مرد جوون و جذابـی که مقابلش ایستاده بود، افتاد.
شیائو ژان ناخودآگاه آب دهنـش رو قورت داد و پرسید"شما؟"
ییبو مختصر جواب داد"برو کنار""چــ....." قبل ازینکه ژان فرصت جواب دادن پیدا کنه، ییبو به آرومی ژان رو کنار زد و چمدونـش رو به دنبال خودش کشید و وارد خونه شد.
ژان با عصبانیت داد زد"هی یارو فکر کردی داری چه گهی میخوری؟ یالا گورتو از خونم گم کن بیرون والا زنگ میزنم پلیس"
ییبو گفت"باید شیائو ژان باشی، درسته؟"
ژان با گیجی پرسید"منو میشناسی؟"
ییبو همچنان که روی مبل می نشست با خونسردی گفت"خب راستـش نه، اما از حالا به بعد قراره همخونه ی هم باشیم، قراره بیشتر باهم آشنا شیم"
ژان با عصبانیتی که به خوبی تو لحـن حرف زدنـش پیدا بود پرسید"وات د فاک؟کدوم احمقی بهت اجازه داده همخونه ی من باشی؟"
ییبو با لحن تحقیر کننده ای گفت"با جیلی قرارداد امضا کردم، اون به پول احتیاج داشت و منم به یه مکان واسه زندگی! ممنون که پول اجاره خونه رو ندادی تا همچین فرصتـی نصیبم بشه"شیائو ژان همچنان که با حرص شماره ی جیلی رو میگرفت زیر لب شروع به فحش دادن کرد"جیلی حروم زاده! چطور جرأت کردی"
جیلی جواب داد"الو؟"
ژان جیغ و ویغ کنان گفت"هوی حرومی، چطور تونستی همچین کاری کنی؟"
جیلی ملتمسانه گفت"شرمنده ام داداش، خیلی دستم تنگ بود و به پول نیاز داشتم، یه چند روزی دندون رو جیگر بذار و تحملش کن! تو که استاد دست به سر کردن و فراری دادن بقیه ای، هرطور دلت خواست میتونی از شرش خلاص شی، چطوره؟"
ژان گفت"باشه، مثل اینکه باید خودم دست به کار شم، اگه بمیرم هم نمیتونم مایملکم رو با یه غریبه شریک شم" و تماس رو قطع کرد. با قطار افکار کثیفی که تو ذهنـش شروع به حرکت کرد، پوزخند شرورانه ای روی صورتـش نقش بست.
ژان به سمت مبل رفت و کنار ییبو نشست و دستـش رو برای احوالپرسی دراز کرد"شرمنده که عصبانی شدم. شیائو ژان هستم"
ییبو به ژان دست داد"وانگ ییبو!"ژان به چشمهای ییبو نگاه کرد و پرسید"چقدر گرمی...میخوای کولر رو روشن کنم؟"
ییبو به آرومی جواب داد"مشکلی ندارم، هوا خوبه"
ژان لب پایینـش رو گاز گرفت"اما من خوب نیستم، آتیـشت داره منو میسوزونه!"
ییبو با خودش فکر کرد«پس با استفاده از این شیوه بادیگاردهای بدبخت رو فراری میدادی! اما من کودن نیستم ژان»
ییبو با نگاه شیطنت آمیزی روی صورتـش گفت"پس خوبه، میتونیم باهم ذوب شیم"چشم های ژان از تعجب گرد شد"چی؟" اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و با شیطنت ضربه ای به بازوی ییبو زد"خیلی بامزه ای پسر"
"همونقدر که تو بامزه ای" ییبو متقابلا ضربه ای به بازوی ژان زد و باعث غافلگیر شدنـش شد.
ژان با جدیت گفت"ییبو، حالا که قراره مشترکاً از این خونه استفاده کنیم باید یه چیزایی رو بدونی! نگرانم که نکنه کنار اومدن با من برات خیلی سخت باشه"
ییبو پرسید"خب مثلا چی؟"
ژان چشمکی به ییبو زد"خب ییبو من یه مردم که گرایـشش مطلقاً یه سوراخ گرده! "
ییبو تو دلش خندید اما حالت جدی چهره اش رو حفظ کرد و به صورت ژان نزدیک تر شد "مشکلی نیست چون منم هستم"
YOU ARE READING
𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔⚡️Oh!My Agent⚡️࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: انگست، کمدی، رومنس ─نویسنده: Taes_gal ─مترجم: Avy 🌿🍓 ─وضعیت: FULL ─ژان پرسید "واقعا عاشقمی؟ شده واسه یک بار هم قلبت رو لرزونده باشم؟حتی چند ثانیه؟" و قطره اشکی روی گونهی برجسته اس به پایین غل...