*⁰⁹*

601 129 8
                                    

ژان همه جا دنبال ییبو گشت و تقریبا یک هفته ای منتظرش موند اما هیچ خبری از بازگشت ییبو نبود. ژان دفتر مرکزی آژانس محافظتی رو پیدا کرده بود و همزمان با اینکه به سمت ساختمون سنگ پرت میکرد فریاد می‌کشید و به ییبو فحش میداد"وانگ ییبو...عوضی حرومزاده...بیا اینجا قبل از اینکه این ساختمون رو خراب کنم...وانگ ییبو بی شرف بیا بیرون...لعنت بهت وانگ ییـــــبووو"
یوبین با چند نفر از مأمورها بیرون اومد و ژان خشمگین رو کنترل کنه"شیائو ژان، داری چیکار میکنی؟"
ژان سنگ بزرگتری به سمت ساختمون پرت کرد و شیشه ی یکی از پنجره ها رو شکست"به ییبو بگو بیاد همین الان! والا این ساختمونو روی سرتون خراب میکنم"
یوبین سعـی کرد ژان رو قانع کنه"شیائو ژان آروم باش، بیا بریم داخل باهم صحبت کنیم"
ژان واقعا از کنترل خارج شده بود"به اون فاکر عوضی زنگ بزن و الا همتونو میکشم"
یوبین با گیجی پرسید"صبر کن ببینم، چطور حافظه ات برگشته؟"
ژان با صدای بلندی سر یوبین داد زد"فکر کردی هیپنوتیزم کوفتیت روی کنترل ذهنم اثر داره؟"یوبین از اعتراف ژان جا خورد.
یوبین گفت"ژان اگه به حرفام گوش بدی بهت قول میدم که بتونی ییبو رو ببینی" ژان با شنیدن اسم ییبو کمی آروم شد"
***
ژان همینطور که داشت از ساختمون آژانس خارج میشد به ییبو لعنت می فرستاد"وانگ ییبوی ابله! بخاطرت دست به چه کارایی که نزدم!"
"شیائو ژان!" یه نفر از پشت سر صداش کرد و ژان به سمت منبع صدا برگشت، مردی که پشت سرش ایستاده بود تقریبا سی ساله به نظر می رسید.
"چیه؟" ژان واقعا از ملاقات های یهویی سیر شده بود.
"من سوشـه هستم، اومدم اینجا تا جایی اسکورتت کنم" مردی که اسمـش سوشـه بود توضیح داد.
ژان پرسید"خب اگه نخوام جایی برم چطور؟"
سوشه گفت"خب چاره ای جز دزدیدنت برام باقی نمیمونه"
ژان به سمت سوشه رفت" اومدی اینجا تا منو بدزدی اونوقت انقدر مودبانه رفتار میکنی؟"
بعد از اینکه سوار ماشین گفت"خب بریم"
***
بعد از بیست دقیقه رانندگی اونها به عمارت بزرگی که توسط نگهبانان زیادی محافظت میشد، رسیدن.
ژان پرسید"رئیست اینجا زندگی میکنه؟"
سوشه در حالیکه ژان رو به داخل هدایت میکرد گفت"بله"
"ژان خوش اومدی" مردی ظاهر شد که قیافه ی خیلی آشنایی داشت"
ژان با تعجب پرسید"صبر کن ببینم، تو سردسته ی مافیا، همونی که تونست از دست قانون قسر در بره نیستی آقای ژو زانجـین؟"
ژو زانجـین برای احوالپـرسی دستش رو دراز کرد"از دیدنت خوشحالم ژان"
ژان دست معلق در هوای زانجین رو نادیده گرفت و مستقیم رفت سر اصل مطلب"اما دیدنت واسه من خوشحال کننده نیست، هب بگو ببینم چی از جونم میخوایی؟"
زانجین ساده توضیح داد"خودتو میخوام، اولش میخواستم برای تهدید پدرت ازت استفاده کنم اما همینطور که زیر نظرت داشتم بدون اینکه خودم بفهمم ازت خوشم اومد، میخوام مال من باشی"
ژان پرسید"خب همچین چیزی ممکن نیست، دیگه چی؟"
زانجین با لبخند شرورانه ای گفت"چرا ممکن نیست؟البته اگه من بخوام ممکن میشه"
ژان پرسید"منظورت چیه؟"
زانجین مختصر جواب داد"وانگ ییبو"
با شنیدن اسم ییبو، ضربان قلب ژان بالا رفت"چی؟"
مرد به ظاهر ترسناک با نیشخند شیطانی گفت"اگه میخوایی نجاتـش بدی، خودت رو قربانی کن"
ژان یخ کرد، نمیدونست باید چیکار کنه.
زانجین گفت"خب ژان، یک هفته بهت وقت میدم، اگه بتونی کاری کنی که وانگ ییبو تو این فرصت عشقش رو بهت اعتراف کنه ازت می گذرم. اما اگه موفق نشی اونوقت مال منی.اگه موافق نیستی مجبور میشم با وانگ ییبو معامله کنم چون برام سخته که ببینم عشقم داره درد میکشه پس آخر این هفته یا با ییبو خواهی بود یا با من، همه چی به خودت بستگی داره"
ژان با چشم هایی که از اشک پر شده بود مات و مبهوت سر جای خودش ایستاد.
زانجین ادامه داد"خب ژان راستـشو بخوایی، طبق تحقیقات من ییبو هیچوقت عاشقت نبوده و فقط به چشم انجام یه مأموریت بهت نگاه می کرد. بهت حقه زد تا بتونه کنترلت کنه و وظیفه‌اش رو راحت تر انجام بده" نیشخندی روی صورت زانجین نقش بست چون میدونست روی نقطه ضعف ژان انگشت گذاشته.
ژان همینطور که از عمارت بزرگ زانجین خارج میشد با خودش گفت«ییبو، خواهش میکنم برگرد»
***
سه روز از وقت ژان گذشت و هنوز هم خبری از ییبو نبود، خدا رو شکر امتحانات ژان تموم شده بود وگرنه زندگـیش حسابی از کنترل خارج میشد. ژان تمام روز رو تو کافه به امید اینکه شاید یه روزی ییبو برگرده، سپری میکرد.
یه روزی سر جای همیشگی خودش نشسته بود که آویز زنگوله داره ورودی به صدا در اومد. ژان که حسابی مشغول خوردن نوشیدنـی مورد علاقه اش بود سرش رو بالا نیاورد اما به محض شنیدن صدای آشنایی، توجهـش جلب شد.
به سمت صدا چرخید، درست فکر میکرد، وانگ ییبو اونجا بود اما یه دختر زیبا هم همراهیش میکرد. دختری که محکم دست ییبو رو نگه داشته بود. دیدن همچین تصویری قلب ژان رو فشرد. ژان سر جای خودش نشست و خیره به تک تک حرکات ییبو شد.
ییبو و دختری که همراهـش بود پشت میزی نزدیک به میز ژان نشستن. جایی درست مقابل میز ژان که دید بسیار خوبی داشت. ییبو درست مقابل ژان بود و دختر هم مقابل ییبو! ژان تمام مدت منتظر بود تا ییبو بهش نگاه کنه اما ییبو حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخت. قلب ژان واقعا داشت میشکست.
دختر دست ییبو رو نگه داشته بود و به آرومـی نوازشش میکرد و ییبو لبخند جذابی بهش زد. ژان دلش میخواست گریه کنه اما واقعا داشت کنترل اعصابش رو از دست میداد. دلش میخواست یه مشت تو صورت ییبو بکوبه طوری که تموم دندون هایی که از نیش بازش پیدا بود روی زمین بریزه و دیگه دندونی براش باقی نمونه.
چیزی نمونده بود که دست به کار شه اما ییبو و دختر دست تو دست هم از کافه خارج شدن. قطره اشکی از گوشه ی چشم های ژان فرار کرد و ژان فوراً با آستین پاکش کرد.
***
این اتفاق دو روز دیگه هم افتاد و در نهایت ژان به این نتیجه رسید که ییبو هیچوقت عاشقش نبود. احساس دل شکستگی و طرد شدن می کرد. صبح روز بعد تماسی از یوبین دریافت کرد که میگفت ییبو قبول کرده که ملاقاتـش کنه. ژان بدجوری دلش میخواست ییبو رو ببینه اما میترسید مقابل ییبو خودش رو ببازه و ضعیف نشون بده. اما در نهایت با ملاقاتـش موافقت کرد.
ییبو تو پارک منتظر ژان نشسته بود و ژان با دیدن نیمرخ آشنای ییبو به سمت نیمکتی که روی اون نشسته بود به راه افتاد و کنارش نشست.
ییبو با لحن سردی پرسید"میخوای در مورد چی حرف بزنی؟:
ژان پرسید"چرا ترکم کردی؟"
ییبو گفت"چون مأموریتم به اتمام رسیده بود"
ژان پرسید "واقعا عاشقم بودی؟ شده واسه یک بار هم قلبت رو لرزونده باشم؟حتی چند ثانیه؟" و قطره اشکی روی گونه‌ی برجسته اش به پایین غلتید.
ییبو با لحن سرد و محکمـی جواب داد"نه!"
"تظاهر به عشـقت فقط جزئی از مأموریتت بود؟منم تو زندگیت فقط یه بخش از انجام مأموریتت بودم؟"
"آره" و این جواب ییبو برای شکستن قلب ژان کافی بود.
ژان با عصبانیت داد زد"پس چرا به فاکم دادی؟ نکنه سکس با من هم جزئی از مأموریتت بود؟ بوسیدنم چطور؟ این هم جزئی از مأموریتت بود؟"
ییبو سکوت کرد چون حرفی برای گفتن نداشت.
قلب ژان به میلیون ها قطعه تبدیل شده بود"اون دختری که باهاته چی؟مأموریت جدیدته؟قراره سوژه ی جدیدتو هم ببوسی و به فاک بدی آره؟"
ییبو بلند شد"لزومی نداره بهت توضیح بدم"
ژان دست ییبو رو گرفت و پرسید"ییبو...چرا بعد از دونستن حقیقت هم نمیتونم ازت متنفر باشم؟ازینکه حافظه ام برگشته پشیمونم اما ییبو...میشه برای آخرین بار بغلت کنم؟"
ییبو سکوت کرد و این سکوت برای ژان به نشونه ی تایید بود. محکم از پشت سر ییبو رو بغل کرد و اشک از چشم‌های زیباش سرازیر شد.
«ایرادی نداره ییبو، من هنوزم عاشقتم، برای همین حاضرم بخاطرت خودم رو قربانی کنم و بابتش پشیمون نیستم. بخاطر هیچی پشیمون نیستم. ممنون که به زندگیم اومدی» از ییبو دست کشید و به آرومی دور شد.
ییبو همونجا ایستاد و به دور شدن ژان خیره شد«متاسفم ژان، منم دوستت دارم، خیلی خیلی زیاد! هیچوقت به محافظت از تو به چشم انجام مأموریتم نگاه نکردم. هنوز هم برام مهم نیست و حاضرم بخاطرت از جونم مایه بذارم. ژان منم میخوامت اما نمیتونم بهت بگم چقدر عاشقتم چون تحت نظرم. تو مأموریت جدیدم هزاران چشم روی منه! اگه گند بزنم جون خیلیا به خطر میوفته! پس منتظرم بمون، برمیگردم و بهت توضیح میدم. فقط منتظرم بمون ژان» و ییبو هم به آرومی از اونجا دور شد.
***
صبح روز بعد ییبو با صدای زنگ بی وقفه ی موبایل بیدار شد. یوبین پشت خط بود.
ییبو با عصبانیت پرسید"چی شده یوبین؟"
ییبو با لحن مضطربی گفت"در مورد ژانه!"
با شنیدن اسم ژان سریع سر جای خودش نشست. قلبش با صدای بلندی تو سینه اش میکوبید. کف دست هاش خیلی زود خیس از عرق شد، با صدای لرزونی پرسید"چه اتفاقی براش افتاده؟"
یوبین گفت"ناپدید شده! هیچ اثری ازش نیست"
ییبو همینطور که داشت با عجله لباسش رو عوض میکرد پرسید"منظورت چیه یوبین؟مگه کجا رفته؟"
یوبین گفت"کسی نمیدونه! خبر رسیده که هفته ی قبل با ژو زانجین ملاقات کرده"
"ژو زانجین؟؟؟"
***
سوشه با عجله وارد اتاق شد"رئیس...رئیس..."
زانجین با خونسردی پرسید"چی شده سوشه؟"
"شیائو ژان...اون....اون ناپدید شده"
زانجین فوراً از روی صندلی بلند شد"چی؟کجا غیبش زده؟"
سوشه گفت"کسی نمیدونه! گفته شده که دیروز با وانگ ییبو ملاقات کرده"
"وانگ ییبو....؟"

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now