*⁰⁴*

690 167 2
                                    

ییبو از ژان پرسید"اون دختر که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟" لحن جدی و سردش ستون فقرات ژان رو لرزوند.
ژان دلش میخواست عکس العمل ییبو رو وقتی که داره با دخترها لاس میزنه ببینه. خودش هم نمیدونست چرا اما وقتی حسادت ییبو گل میکرد، حسابی ذوق زده می شد.
ژان از ییبو پرسید"خب به تو چه ربطی داره؟"
ییبو مختصر گفت"فقط جوابمـو بده ژان"
ژان با نیشخندی روی صورتش پرسید"چیه؟ نکنه حسودیت شده جناب آقای وانگ؟"
"اونوقت چرا باید حسودیم بشه؟" اگرچه جواب ییبو انکار بود اما حسادت ییبو کاملاَ آشکار بود.
"پس خودتو اذیت نکن. من با هرکسی که بخوام حرف میزنم با هرکسی هم که بخوام لاس میزنم. دفعه ی بعد مزاحمم نشو" ژان از اینکه جوابی مورد انتظارش رو از ییبو نگرفته بود، از کوره در رفت.
ییبو محکم تر از قبل بازوی ژان رو نگه داشت"بهت اجازه نمیدم همچین کاری کنی"
ژان با تعجب پرسید"چرا؟"
"همین که گفتم! نپرس چرا" ییبو از ژان دور شد و پسر گیج و سردرگم رو پشت سرش تنها گذاشت.
ییبو خیلی خوب به احساسی که نسبت به ژان داشت آگاه بود اما می ترسید اگه یه روزی ژان در مورد هویت واقعـیش به عنوان یک مأمور ویژه و نیت واقعیش از نزدیک شدن بهش آگاه بشـه، دست رد به سینه اش بزنه.
ژان هم میدونست که دیگه کار از کار گذشته و عاشق ییبو شده. ورود ییبو به زندگیـش باعث شد بفهمه تمام این سالها در مورد گرایـشش اشتباه می کرده. ژان بخاطر ییبو یه گِی بود و همینطور ییبو برای ژان.ییبو برای ژان کسی بود که میخواست در کنارش عمـر سپری کنه و کسی بود که میخواست تا ابد تو دلش نگه داره.

***

"ژان...شیائو ژان!!!" ژان بعد ازینکه شش بار توسط ژو چنگ صدا زده شد به عقب چرخید.
"فکرت کدوم گوریه؟ اصلا حواست پیش ما نیست؟ داری به کدوم کوفتی نگاه میکنی؟" ژو چنگ و جی‌لی هردو به مسیری که ژان مدتی زل زده بود نگاه کردن و چشمشون به مرد جذابی که در حال اسکیت برد سواری بود، افتاد.
جی‌لی با حالت گیجی تو چهره اش پرسید"صبر کن ببینم،تمام این مدت به ییبو زل زده بودی؟"
ژان با لکنت گفت"نه ... نه.... نخیر...داشتم از دیدن منظره...لذت میبردم"
ژو چنگ سقلمه ای با بازوی ژان زد"یه خبری بین شما دو تا هست، مگه نه؟"
ژان سکوت کرد چون نمیدونست چه جوابی بده.
ژوچنگ بلند خندید"مثل اینکه حقه ات تبدیل به واقعیت شد"
ژان با اخم گفت"خفه شو چنگ! اگه پای ییبو وسط باشه آره"
چنگ درحالی که به ژان نگاه میکرد گفت"پس اعتراف میکنی که عاشقش شدی؟"
جی‌لی گفت"پس من خدای عشـقم، اگه من نبودم شما دو تا هیچوقت با همدیگه آشنا نمیشیدن. ملاقات شما باهم دست سرنوشت بود"
ژوچنگ پرسید"خب حالا مشکل کجاست؟ چرا انقدر پنچر به نظر میایی؟"
ژان با نگرانی پرسید"اگه ییبو بهم حسی نداشته باشه چی؟"

"خب، واسه اینکه بفهمی باید اعتراف کنی، برو جلو رفیق ما هواتو داریم" ژوچنگ چند ضربه به شونه ی ژان زد.
ژان سری به نشونه ی تایید تکون داد.
***
ژان به سمت ییبو که روی مبل لم داده بود و داشت با لپ تاپ فیلم نگاه میکرد، رفت. ضربان قلب ژان اوج گرفته بود و تمام بدنـش از استرس می لرزید. خیلی دلش میخواست جواب ییبو رو بشنونه، واقعیت این بود که ییبو اولین عشق ژان نبود اما میخواست که آخـرین عشـقش باشه.
ژان با لحن آرومی پرسید"ییبو، یکم وقت داری باهم حرف بزنیم؟"
ییبو به سمت ژان چرخید"در مورد چی ژان؟"
"خب یه چیزی هست که میخوام بهم بگم"
ییبو سرش رو تکون داد"خب بگو" حالا ییبو هم کمی مضطرب شده بود.
"بهم قول بده بعدش ازم متنفر نشی و از اینجا نمیری!" ژان میخواست مطمئن بشه که بخاطر اعترافش ییبو رو از دست نمیده.
ییبو به چشم های ژان نگاه کرد" قول میدم"
ژان نفـس عمیقی کشید و شروع کرد"ییبو، تو زندگی من مثل افسـونی چون از وقتی پا به زندگیم گذاشتی، بقیه محو شدن! نمیدونم چی به سرم اومده اما حس میکنم زندگیم بعد از ورود تو کامل شده.میخوام تا ابد کنارت بمونم و تا آخرین نفـس عاشقت باشم. وانگ ییبو دوستت دارم، خیلی زیاد!"
ژان به صورت ییبو نگاه کرد و متوجه ی چشم های شیشه ای ییبو شد.
ییبو سعی کرد احساساتـش رو کنترل کنه"ژان، منم میخواستم یه چیزی بهت بگم، بهم قول بده بعد از اینکه شنیدی باز هم عاشقم میمونی"

ژان موافقت کرد اما هزاران فکر از سرش گذشت. بدجوری ترسیده بود و اضطراب داشت.
"ژان من مأمور ویژه ام که حین انجام وظیفه است، وظیفه ی من محافظت از توئه! تو تمام بادیگاردهایی که از طرف پدرت استخدام شده بودن فراری دادی برای همین پدرت سراغ آژانس ما اومد. برای محافظت از تو انتخاب شدم اما روزها گذشت و من زمان بیشتری کنارت سپری کردم و فهمیدم که تو همون آدم خاصی هستی که تمام عمر دلم میخواست قبل از مردن ببینم.تو باعث میشی ضربا قلبم بره بالا، تو دلیلی هستی که احساس زنده بودن میکنم. من عاشقم! اما حالا که حقیقت رو فهمیدی آزادی که ردم کنی" ییبو با خجالت سرش رو پایین انداخت.
ژان سریع دست های ییبو رو گرفت و بوسه ی نرمی روی کف دستـش گذاشت. ییبو سرش رو بالا آورد تا ببینه ژان چیکار میکنه. اونها نمیتونـستن چشم از همدیگه بردارن. ژان به آروم دستـش رو به سمت صورت ییبو دراز کرد و گونه ی نرمـش رو نوازش کرد.

"برام مهم نیست ییبو، از اینکه بهم نزدیک شدی تا ازم محافظت کنی خوشحال کننده اس و باعث میشه بیشتر از قبل عاشقت بشم. همیشه دوستت دارم و مهم نیست چرا" ژان با چشم‌هایی که از اشک می درخشید جملاتـش رو به پایان رسوند.
ییبو ناگهان دست ژان رو کشید و بعد از حلقه کردن دست هاش دور کمر ژان، پسر رو روی پاهاش نشوند و مشغول نوازش کمرش شد.
"همیشه دلم میخواست لمست کنم" ییبو بیشتر از قبل ژان رو به خودش نزدیک کرد و فاصله‌ی بینشون رو کمتر کرد. به آرومی به جلو خم شد و صورتـش رو روی گردن ژان گذاشت و بوسه های خیس و شیرینش رو شروع کرد. راهش رو به سمت خط فک ژان پیش گرفت و پوست نرمش رو مکید.
ییبو سرش رو بالا آورد تا صورت ژان رو ببینه و دید پسر پلک هاش رو محکم روی هم فشرده و داره زیر لمس های ییبو ذوب میشه.

خال لعنتی زیر لب هاش شب های زیادی خواب آروم ییبو رو ازش دزدیده بود و حالا وقتـش رسیده بود تا انتقامـش رو بگیره. ییبو بوسه های بیشماری روی خال زیر لب ژان گذاشت و پوست نرم و لطیف صورت ژان رو لیسید و مکید. با وجود بوسه های دیوونه کننده ی ییبو، صدای ناله های ژان بلند شد.
نگاه ییبو به لب های نرم و صورتی ژان که خیلی لذیذ به نظر می رسید افتاد، بدون لحظه ای تلف کردن وقت، ییبو بوسه ی خیس و محکمی روی لب های ژان گذاشت. تصاحب لب‌های وسوسه کننده ی ژان داشت ییبو رو بی قرار تر از قبل می کرد. زبونش رو روی لب پایین ژان کشید و شروع به مکیدنش کرد. ژان با ناله ای دهن باز کرد تا از ورود زبون داغ ییبو برای کشـف حفره ی دهنـش، استقبال کنه. زبون هاشون با هم همراه شد و در نهایت ییبو پیروز میدان نبـرد بین اونها شد. ییبو از چشیدن طعم گوشه گوشه ی حفره ی دهن ژان لذت میبرد و در نهایت بوسه جایی که نفـس هردو بند اومد، متوقف شد.
اونها نفس نفس زنان به صورت همدیگه خیره شدن.
ییبو به صورت بی نقـص و زیبای ژان نگاه کرد"بیا همینجا تمومش کنیم"
ژان پرسید"چی؟"
ییبو جواب داد"همین که گفتم، دیگه بسه"
ژان با خجالت به گوی های مشکی رنگ چشم های ییبو خیره شد و پرسید"چرا؟"

ییبو آروم خندید"میپرسی چرا؟ خب پس بیخیال"
وقتی پای ییبو وسط بود، ژان واقعا خجالتی میشد"پس یعنی میتونیم ادامه بدیم؟"

ییبو با لبخند شرورانه ای گفت"نه!!! آب نبات رو باید تو دهن نگه داشت، نباید یه دفعه خورد"
"واات؟"

ییبو گفت"از امشب به بعد باهم میخوابیم" بازوی ژان رو گرفت و همراه خودش سمت اتاق خواب کشید، جایی که میتونستن در آرامش کنار هم بخوابن.

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now