*⁰⁸*

570 130 5
                                    

همونطور که ژان داشت صبحانه اش رو میخورد،ییبو پرسید"ژان تو واقعا عاشقمی؟"
ژان درحالیکه از جاش بلند میشد و جایی که ییبو نشسته بود میرفت، محکم بغلش کرد"چرا همچین سوالی میپرسی؟آره من عاشقتم و این رو میشه به عنوان یه این یه واقعیت جهانی اثبات شده اس"
ییبو کمر ژان رو نوازش کرد و گفت:" ژان منم عاشقتم. منم خیلی عاشقتم. هرکاری که میکنم بخاطر توئه ژان. لطفا ازم متنفر نباش"
ژان از بغلش دراومد"چی داری میگی؟چرا باید ازت متنفر بشم؟صبرکن-بهم نگو که..."
ییبو به چشم های ژان نگاه کرد:"چی؟"
ژان درحالیکه ابروهاش رو بهم گره میزد پرسید"یکی دیگه پاپسیلکـمو خورده؟"
ییبو آهی کشید"ژان...بخاطر خدا برای یه بار هم که شده نمیتونی جدی باشی؟"
ژان درحالیکه بینیش رو به سینه ی ییبو میمالید گفت:"باشه...باشه...متاسفم. حالا بهم بگو"
ییبو با اشک هایی که دیدش رو تار کرده بود گفت"ژان،اگه قرار باشه یکی از ما بمیره، اون منم چون نمیتونم بدون تو زندگی کنم،اگر قرار باشه یکی از ما صدمه ببینه اون هم منم چون نمیتونم درد کشیدنتو ببینم و اگه قرار باشه یکی از ما خاطرات مشترکمون رو به دوش بکشه، باز هم منم چون نمیخوام ببینم که بخاطر من تو خطـر افتادی"
ژان به صورت ییبو نگاه کرد:" چی داری میگی یببو؟"
ییبو درحالیکه صورت ژان رو قاب گرفته بود گفت"اونها میخوان خاطراتتو پاک کنن و من دیگه بخشی از خاطراتت نخواهم بود ژان. اما فقط یادت نره که هرچی هم بشه بازم عاشقتم ژان"
"من نمیخوام ییبو. کی بهتون اجازه داده که برای زندگی من تصمیم بگیرین؟شما نمیتونین از طرف من تصمیم بگیریم. این زندگی خودمه و نمیخوام خاطراتم پاک بشه. ژان بدون تو مثل ژان بدون روحه" ژان درحالیکه اشک تو چشم هاش جمع شده بود گفت.
ناگهان حس کرد سرش گیج میره و بیناییش تار شده.
ژان همچنان که داشت کنترل بدنش رو از دست میداد داد زد"صبر کن!ییبو...تو!چه کوفتی به خوردم دادی؟"
ییبو درحالیکه ژان رو محکم بغل کرده بود گفت"متاسفم عشق من. مجبور شدم این کارو انجام بدم. نمیتونم فقط بخاطر خوشبختیم تو خطر قرارت بدم. نمیخوام مثل مامانم بمیری. من دوست دارم،ژان. هر صبح با وجود داشتنت تو آغوشم بیدار میشدم و هر شب تو بغلم میگرفتمت.تو ماه و خورشید من بودی اما ماه و خورشید هردو غروب میکنن ژان. تو اون پرتوی نوری بودی که من رو از تاریکی بیرون کشیدی. اما حدس میزنم قراره دوباره تو سیاهچال تاریکی سقوط کنم، اما بازم این آزارم نمیده چون میدونم ایندفعه اون نوری که نجاتم داده جای دیگه ای خواهد درخشید. عاشقتم شیائو ژان و تا آخرین ضربان قلبم دوستت خواهم داشت"
"من عاشقتم یی..ییبو...نمیتونم بدون تو زندگی کنم...ل...لطفا این کارو باهام نکن..." ژان گریه کرد و تو بغل ییبو از حال رفت. ییبو برای آخرین بار بغلش کرد و با اشتیاق تمام بوسیدش.
و خاطرات ژان بعد از انجام هیپنوتیزم پاک شد.
***
2 هفته بعد
ژان به زندگی عادی خودش برگشته بود. درحالیکه ییبو مخفیانه مراقب ژان بود و هم زمان برای ماموریت جدیدش آماده میشد. ییبو نه فقط با نگاهـش،بلکه به معنای واقعی کلمه ژان رو درست مثل سایه اش دنبال میکرد. ییبو فکر میکرد ژان متوجه حضورش نمیشه اما ژان متوجه تک تک حرکات ییبو شده بود و از خودش میپرسید این پسر خوشتیپ کیه که همه جا دنبالش میکرد.
ژان ناخودآگاه به کافه ای رفت که یه زمانی عادت داشت اغلب اوقات با ییبو به اونجا بره. قلبش به دلیل نامعلومی معمولا با دیدن اونجا آروم میگرفت. قلبش جوری زخمی بود که انگار یه نفر رو ازدست داده. ییبو که متوجه ی این موضوع شده بود شب ها مخفیانه گریه میکرد و یکی از پیراهن های ژان رو که وقتی ازش جدا شده بود با خودش برداشته بود، بغل میکرد.
امتحانات نهایی ژان به سرعت داشت از راه رسیده بود و حسابی درگیر درس خوندن بود! بعد از نوشتن آخرین برگ از آخـرین امتحان عمـرش، دوره ی طراحـی گرافیک رو با موفقیت به پایان رسوند.
توی یکی از همین روزها بود که ژان بعد از تموم شدن کارش داشت به خونه میرفت که مردی با کلاه سیاه و پیراهن سفید و شلوار جین مشکی،راه ژان رو بست.
ژان به مرد خیره شد"تو کی هستی؟"
مرد پرسید"منو یادت رفته شیائو ژان؟"
"باید بشناسمت؟"
مرد همونطور که به سمت ژان میرفت پرسید"چطور میتونی فراموشم کنی؟"
"مگه چی داری که باید بخاطرت بیارم؟"
اون مرد یکی از بادیگارهای ژان بود که پدرش براش گذاشته بود و ژان از ترفند همجنس گرایانه‌اش برای فراری دادنش استفاده کرده بود.
"من درباره اش فکر کردم ژان و بله! ما میتونیم امتحانش کنیم. فکر میکنم بهت علاقه دارم. چطوره یه کم بهم حال بدیم تا ببینیم مناسب همدیگه هستیم یا نه؟ مرد به سمت ژان رفت و میخواست دستش رو بگیره که مرد ناشناسی به شونه اش زد. برگشت تا ببینه کار کی بود اما ضربه ی بعدی بهش مجال نداد و نقش زمین شد.
"تو دیگه کدوم خری هستی؟" مرد فریاد زد و ژان دوباره استاکر خوشتیپش رو دید.
ییبو گفت" گورتو گم کن"
"چی؟کی---آخ!" ضربه ی محکمی به شکمش خورد که باعث شد از درد آخ بلندی بگه.
"از تکرار حرفم متنفرم. بزن به چاک قبل از اینکه بکشمت " هاله ی سرد ییبو لرزه به تن مرد انداخت و به سرعت بلند شد و فرار کرد.
ژان دست هاش رو به هم کوبید"واو!خیلی خفن بود"
ییبو جوابی نداد و برگشت تا بره.
"هی صبر کن!!" ژان دست ییبو رو گرفت و متوقفش کرد.
"احیانا یه جایی ندیدمت؟"
سوال ژان باعث تپش قلب ییبو شد.
"نه"
ژان به چهره ی ییبو نگاه کرد"اما بنظرم خیلی برام آشنا میزنی"
ییبو خودش رو از چنگ ژان آزاد کرد"باید برم"
ژان از خودش پرسید"اما چرا هردفعه دور و برم میپلکه قلبم تند میزنه؟"
***
روزها سپری می شد و تقریبا یک ماه از جدا شدنشون میگذشت. وانگ ییبو بخاطر ماموریتش ناگهان ناپدید شده بود. شیائو ژان معمولا هر روز به کافه میرفت چون بخشی از قلبش بهش میگفت یه نفر حتما یه روزی به اونجا میاد.
از برگشتن به خونه تنفر داشت چون اونجا احساس تنهایی میکرد،احساس میکرد کسی رو اونجا ا زدست داده و باعث میشد حس خیلی ناخوشایندی داشته باشه،برای همین دوباره پیش پدرش برگشت.
شیائو ژان قبلا به دلایل نامعلومی وقتی ییبو تعقیبش میکرد احساس امنیت میکرد،اما از روزی که ناپدید شده بود ژان حس خوبی نداشت و به راحتی عصبی میشد. یه جورایی داشت دنبال استاکر جذابـش میگشت.
مرد غریبه تمام فکر ژان رو درگیر خودش کرده بود،کسی که باعث نواخته شدن ملودی زیبایی تو قلبـش می شد. ژان تو خواب آرومی به سر میبرد که ناگهان رویای ملموسی دید.
"دستتو بکش"
"خوشم نمیاد حرفـمو دوبار تکرار کنم"
"حالا بزن به چاک"
"عاشقتم شیائو ژان"
ژان ناگهان از خواب پرید و روی تختش نشست.
ژان فریاد زد"وانگ ییبو...عوضی حرومزاده! چطور جرات کردی با من همچین کاری بکنی؟!!"
نه ییبو و نه آژانـس محافظتـی ییبو از خصوصیت منحصر به فـرد ژان خبر نداشتن. ژان توانایی کنترل حافـظه اش رو داشت و این نعمت یه جورایی خدا دادی بود. فقط کمی فکر یا تمرکز باعث میشد تا تمام چیزهایی که دیده یا شنیده بود با جزئیات به خاطر بیاره. هیچکس تحت هیچ شرایطی نمیتونست ذهنش رو کنترل کنه!برای همین حتی هیپنوتیزم هم اثری روی حافظه‌اش نداشت.
ژان با لحن سردی گفت" صبر کن تا دستم بهت برسه!آماده باش تا با مجازاتت روبرو بشی"

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝟏𝟒𝟎𝟎🎈🪅

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now