*⁰³*

719 190 22
                                    

ییبو اولین کسی بود که بیدار شد. یه دوش آب گرم گرفت و از اتاق بیرون رفت و دید که ژان مثل یه بچه ی دوست داشتنـی کیوت روی مبل خوابیده.
یه چیزی تو سینه ی ییبو شروع به تند تپیدن کرد و باعث سردرگم شدن ییبو شد. ییبو دستش رو روی سینه اش گذاشت و فکر کرد که نکنه بخاطر بار زیاد کاری مرضی چیزی گرفته.
به سمت ژان رفت و به آرومی دستی روی شونه ی ژان گذاشت تا بیدارش کنه. با صدای آرومی گفت"ژان، بیدار شو، ساعت هشت شده! باید بریم کالج، دیرمون میشه" خودش هم از لحن آروم و مهربونـش تعجب کرد.
ژان دست ییبو رو کشید و به سینه اش چسبوند و مثل عروسک تدی خرسه محکم بغلش کرد"عاح...میخوام بیشتر بخوابم...."
ژان با احساس گرمای ناگهانی چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن صورت ییبو که تنها کمی ازش فاصله داشت شوکه شد و از جا پرید. بدون معطلی ییبو رو به عقب هل داد و با خجالت صورتش رو با پتو پوشوند.
ژان با صدای بلندی داد زد"ای منحرف! میخواستی بهم دست درازی کنی؟" نگاهی به خودش انداخت تا مطمئن بشه پتو همه جاش رو خوب پوشونده.
ژان با خودش فکر کرد«لعنت، چرا انقدر جذابه؟ چی به سر مغزم اومده؟ چرا قلبم داره تند میزنه؟ چرا انقدر هیجان زده شدم؟»
ییبو همینطور که لباسـش رو مرتب می کرد و پاچه ی شلوارش رو می تکوند گفت"میخواستم بیدارت کنم اما خودت دستمو کشیدی و بغلش کردی. و اینکه گزینه های روی میز جذاب تری دارم ژان، چه دخترا و چه پسرا با یه نگاه واسم صف می کشن!" و به سمت آشپزخونه رفت.
ژان ناخودآگاه حسودی کرد"منظورت از گزینه های بهتر چیه؟مهم نیست چند تا دختر و پسر واست صف کشیده بشن اما هیچکدومشون تو زیبایی به گرد پای من نمیرسن!"
ییبو با خونسردی کلمات ژان رو نادیده کرد"یالا پاشو، صبحونه رو حاضر میکنم"
اما یه جورایی با ژان موافق بود!

***

ژوچنگ از ژان در مورد همخونه اش پرسید"پس اون یارو هم خونه اته؟"
ژان با آه بلندی گفت"آره"
ژوچنگ پرسید"خب بگو اوضاع چطور پیش میره؟"
جی‌لی یهویی گفت"هی پسر! بگو ببینم شما دو تا باهم خوابیدین؟ آخه اون خونه فقط یه اتاق خواب و یه تخت داره"
ژان با آرنج ضربه ای به بازوی جی‌لی زد"دهن گشادتـو بلند جی‌لی! بد نیست بدونی یه کاناپه هم تو هال هست"
ژوچنگ وسط حرفشون پرید"تو که از خوابیدن رو کاناپه خوشت نمیاد"
ژان دوباره آه کشید"مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟"
اما ژان از همه جا بی خبـر نمیدونست یه نفـر تو دانشگاه هست که تو تمام لحظات اونو زیر نظر گرفته و اون شخص کسی نیست جز وانگ ییبو، همخونه ی جدیدش!

***

ژان با نگاه مظلومانه التماس کرد"ییبو، میشه امروز من تو اتاق خواب بخوابم؟ لطفا..."
"نه!" جواب ییبو بود.
ژان نق زنان گفت"دارم راست میگم، وقتی رو مبل میخوابم تمام عضلاتم میگیره"
ییبو پیشنهاد داد"خب میتونی رو زمین بخوابی"
ژان سعی کرد ییبو رو قانع کنه"ییبو، لطفا!میخوام تو اتاق خواب بخوابم، خوابیدن تو هال یه جورایی ترسناکه"
ییبو موافقت کرد"باشه"
ژان با خوشحالی گفت"واقعا؟"
اما جواب ییبو حسابی تو ذوق ژان زد"اما روی زمین"

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now