*¹¹*

609 127 3
                                    

"ژان..." زبون ییبو بند اومده بود.
" کارت عالی بود مأمور ویژه، شیائو ژان" صدای دیگه ای شنیده شد و مردی که ظاهر جذابی داشت پشت سر ژان ظاهر شد.
ییبو با ناباوری پرسید"پارک سو جون؟"
سوجون برای ییبو دست تکون داد"ییبو! مای بوی، حال و احوالت چطوره؟"
ییبو شوکه بنظر میرسید"اینجا چیکار میکنی؟ و ژان؟"
ژان چشم غره ای به ییبو رفت"آآآح ییبو! آماده باش، اول به حساب اینا میرسم بعدشم میام سراغ تو"
سوجون هر دو دستـش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت"اوپس! من دخالت نمیکنم"
"شیائو ژان...چطور جـ...جرات..." زانجـین سعی کرد از جاش بلند شه اما با لگدی که به شکمش کوبیده شد دوباره روی زمین افتاد.
ژان بلند داد زد"چطور جرات کردی برای تهدید کردنم از اسم ییبو استفاده کنی؟"
زانجین پرسید"آخخخ...امـ...اما...تو کی یه مأمور شدی؟"
ژان وقتی داشت بلند میخندید گفت"هممم...شاید وقتی رفته بودم سوئیس؟"
ییبو وسط حرفـشون پرید"کی رفتی سوئیس؟"
ژان متقابلا جواب داد"چه لزومی داره که بدونی؟"
ییبو گفت"نباید همچین کاری میکردی ژان! ما تصمیم گرفته بودیم واسه ماه عسلمون بریم اونجا! چطور تونستی تنها و بدون من بری سوئیس؟" و ژان دلش میخواست یه سیلی تو گوشش بخوابونه.
سوجون گفت"پسرا، بهتر نیست در مورد این مسأله بعدا مفصل باهم صحبت کنید؟لطفا!"
سوشـه هم اظهار نظر کرد"تو بهمون خیانت کردی شیائو ژان"
ژان با لحن تحقیر آمیزی جوابش رو داد"اصلا از کی تا حالا باهاتون یکی شدم که بخوام بهتون خیانت کنم!"
سوشه درحالی که به سمت زانجـین زخمی می دوید گفت"پسرا! منتظر چی هستین؟ همشونو بکشید"
ژان سـر اسلحه اش رو سمت سوشه گرفت و گفت"اوه اوه! اینهمه عجله برای چیه سوشه؟"
سوجون به افراد زانجـین نگاه مرگباری انداخت"فکر کردین بدون نیروی پشتیبانـی اومدیم اینجا؟ دست از پا خطا کنین همتـون تو یه چشم بهم زدن میمیرین"
همه از ترس آب دهنـشون رو قورت دادن و بعد از پایین انداختن اسلحه ها روی زمین زانو زدن. ژان گفت"آفـرین! پسرای خوب"
ییبو نگاهی به ژان انداخت و لبخند زد! دیدن این وجهه از بانـی هورنـی واقعا جذاب و بامزه بود. نگاه ژان به لبخند مسخره ی روی صورت ییبو افتاد و گفت"وانگ ییبو!...داری به چه کوفتـی میخندی؟"
ییبو از ژان تعریف کرد"خیلی سکسی شدی ژان"
"خفه شو ییبو"
ییبو چشمکی به ژان زد و گفت"چطوره خودت دست به کار شی؟"
"انگاری دارویی که به خوردت دادن کم کم داره بی تاثیر میشه" ژان سمت ییبو رفت و مشغول باز کردن طناب شد. صورت ژان اونقدر به ییبو نزدیک بود که میتونـست گرمای نفـس‌هاش رو روی صورت پسـر پخش کنه اما نگاه ییبو فقط رو یه چیز ثابت مونده بود، لب‌های ژان که درست مثل یه شکلات صورتی رنگ، نرم بنظر میرسید.
"چطوره یه بار دیگه با لب‌هات عقل از سرم بپـرونـــ...." حرف ییبو با بلند شدن صدای کسی که داشت گلوش رو صاف میکرد قطع شد.
سوجون به هرجایی نگاه میکرد جز به اون دو نفـر" پسرا! ما هنوز کارمون تموم نشده"
ژان سرخ شد و دستپاچه به اطراف نگراه کرد اما نگاه ییبو هنوز روی صورت ژان قفل بود.
"رفقااا..." سوجود بلند فریاد کشید و تقریبا 20 تا 25 مرد مسلح با عجله به داخل یورش آوردن.
سوجون دستور داد"دستگـیرشون کنید" و خیلی زود تمام افراد گـنگ دستبند زده از انبار خارج شدن. چهار نفر سمت زانجین و سوشه رفتن  و دو نفر از اونها سوشه رو درحالی که داشت حسابی مقاوت میکرد از زانجین جدا کردن و دو نفر هم به زانجین زخمی کمک کردن تا از روی زمین بلند شه.
زانجین نگاهی به ژان انداخت"اصلا ازت انتظار نداشتم ژان"
ژان گفت"خب زانجـین! با تلاشت برای صدمه زدن به ییبو مرتکب اشتباه بزرگی شدی! خدا رو شکر کن که از جونت گذشتم و زنده گذاشتمت! دیگه حتی فکرشم نکن که بخوای صدمه ای به ییبو بزنی چون ییبو منو داره! و دفعه ی بعدی هم برات وجود نخواهد داشت" لحن جـدی ژان باعـث وحشت زانجین شد.
ییبو درحالیکه به ژان نگاه میکرد پرسید"خب میشه حالا بپـرسم دقیقا چه اتفاقی افتاد؟"
سوجون دخالت کرد"خب خودم توضیح میدم، آماده این یکم برگردیم عقب؟"
ییبو با کمال میل موافقت کرد"چرا که نه! هرچی که به ژان ربط داشته باشه گوش میدم"
(فـلش بک)
ژان واقعا از کنترل خارج شده بود"به اون فاکر عوضی زنگ بزن و الا همتونو میکشم"
یوبین با گیجی پرسید"صبر کن ببینم، چطور حافظه ات برگشته؟"
ژان با صدای بلندی سر یوبین داد زد"فکر کردی هیپنوتیزم کوفتیت روی کنترل ذهنم اثر داره؟"یوبین از اعتراف ژان جا خورد.
سوجون درحالیکه داشت قهوه اش رو می‌نوشید از منشی پرسید"اون پسـر کیه؟"
منشی گفت"همونی که داره با یوبین بحث میکنه؟ دوست پسر وانگ ییبو"
سوجون خندید"هنوز هیچی نشده بهش یه عنوان دادی؟ پس شیائو ژان، پسر جیانگ فنگمیان ایشونه!"
منشی اضافه کرد" درسته! و البته دوست پسر وانگ ییبو"
سوجون با سر تا پا برانداز کردن منـشی، چشم غره ی مختصـری داد.
"سرزنشم نکن، وانگ ییبو به هممون هشدار داد وقتی که رفت حسابی مراقب این پسر باشیم. به علاوه آژانس رو تهدید کرد که اگه یه مو از سرش کم شه همه جا رو به آتیش میکشه. و از همه خواست که این پسر رو با عنوان «دوست پسر وانگ ییبو» خطاب کنن! به قول خودش کـد رمـزشه"
منشی با خجالت توضیح داد و سوجون بلند خندید و گفت"خب حالا برو دوست پسر وانگ ییبو رو بیار اینجا، باید باهاش صحبت کنم"
ژان خیلی زود به دفتـر پارک سوجون آورده شد و پرسید"خب وانگ ییبو کجاست؟"
"من پارک سوجون هستم، ژنرال ارشد این آژانس"
ژان با بیخیالی گفت"خب هرکی میخوای باش! بهم بگو ییبو کجاست؟"
سوجون خندید"اولا بگو ببینم چطور حافظه ات برگشت؟"
ژان با لحن امرانه ای اضافه کرد"اولا خودت بگو وانگ ییبو کجاست؟"
سوجون تسلیم شد"باشه! وانگ ییبو داره واسه مأموریت جدیدش آماده میشه! حالا نوبت توئه! بهم بگو حافظه ات چطور برگشت؟"
ژان در مورد قدرت ذهنـیش توضیح داد"من میتونم ذهنم رو کنترل کنم، فقط کافـیه یکم فکر کنم و تمرکز داشته باشم اونوقت میتونم تمام چیزی که دیدم یا شنیدم رو با جزئیات به خاطر بیارم!برای همین هیپنوتیزم مدت زمان زیادی روی ذهنم اثر نمیذاره"
سوجون گفت"چه جالب"
ژان با عجله اضافه کرد"میخوام ییبو رو ببینم"
سوجون بدون معطلی جواب داد"باشه!قبول میکنم فقط به شرطی که با درخواستم موافقت کنی"
ژان با تعجب پرسید"چه درخواستی؟"
سوجون با خونسردی گفت"بیا و مأمور ما شو، بهمون کمک کن تا زانجـین رو گیر بندازیم"
ژان که حسابی غافلگیر شده بود گفت"چطور میتونم؟"
سوجون توضیح داد"به زودی میان سراغت! میدونیم که زانجین تو رو میخواد"
ژان اخم کرد"چی؟ من که عروسک نیستم که کسی بتونه صاحبم بشه"
"اما ییبو صاحبت شده! به تمام افراد آژانس سپرده که بهت بگن«دوست پسر وانگ ییبو»"
با توضیح سوجون، ژان سرخ شد و گفت"ییبو فرق میکنه"
سوجون نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره"حواسم به رنگ صورتت هست...خب! واسه قانع کردنت قطعا نقشه میکشه تا ییبو رو از سر راهش برداره پس به نظرت الان نوبت تو نیست که از ییبو محافظت کنی؟"
کمی طول کشید تا ژان در موردش فکر کنه و در نهایت سرش رو تکون داد. به نظرش همچین فرصتی به ندرت نصیب هرکسی میشه و امتحانش مطمئنا ضرری نداشت، خصوصا اگه قرار بود که به نفع ییبو باشه. ژان پرسید"خب باید چیکار کنم؟"
"خوبه! اول از همه زانجین میاد سراغت و با استفاده از اسم ییبو تهدیدت میکنه، یه جوری نقش بازی کن که انگار تو دامش افتادی"
ژان گفت"خب اینکه کاری نداره، دیگه؟"
"بعد ازینکه با زانجین ملاقات کردی ادامه اش رو میگم"
ژان موافقت کرد"اما...چرا من؟"
"میخوام از قدرت ذهنت برای گیر انداختن زانجین استفاده کنم، کاری که پدرت موفق نشد انجامش بده"
***
ژان همینطور که داشت از ساختمون آژانس خارج میشد به ییبو لعنت می فرستاد"وانگ ییبوی ابله! بخاطرت دست به چه کارایی که نزدم!"
"شیائو ژان!" یه نفر از پشت سر صداش کرد و ژان به سمت منبع صدا برگشت، مردی که پشت سرش ایستاده بود تقریبا سی ساله به نظر می رسید.
"چیه؟" ژان واقعا از ملاقات های یهویی سیر شده بود.
"من سوشـه هستم، اومدم اینجا تا جایی اسکورتت کنم" مردی که اسمـش سوشـه بود توضیح داد.
ژان با خودش فکر کرد «پس قرار بود همچین اتفاقی بیوفته» و طبق نقـشه عمل کرد. طوری که انگار واقعا تو دام افتاده.
همون شب با سوجون تماس گرفت و تمام جزئیات رو بهش گفت.
سوجون گفت"بسیار خب، حالا بهت میگم قدم بعدی چیه! خوب گوش کن، میذارم ییبو رو ببینی. وقتی ییبو رو دیدی باید نقـش یه آدم دل شکسته رو بازی کنی، چون مطمئنم زانجـین یه نفر رو میفرسته تا زاغ سیاهتو چوب بزنه! از ییبو بپرس که واقعا عاشقته یا نه، مطمئنم که بهت میگه نه چون تو یه مأموریت خیلی حساسه و برداشتن یک گام اشتباه منجر به خطر افتادن جون خیلیا میشه. پس اینطوری زانجین باور میکنه که شرط رو باختی و حالا دیگه مال خودش میشی"
ژان پرسید"با اینکارم به ییبو صدمه نمیزنم؟" حتی تصور آسیب رسوندن به ییبو هم قلبش رو به درد میاورد.
"اما چاره ای نداری! البته اگه میخوای ته ماجرا به خوشی کنارش زندگی کنی"
***
ژان پرسید "واقعا عاشقم بودی؟ شده واسه یک بار هم قلبت رو لرزونده باشم؟حتی چند ثانیه؟" و قطره اشکی روی گونه‌ی برجسته اش به پایین غلتید.
«فقط بگو نه!» ژان با خودش فکر کرد و ییبو تو انجام مأموریتـش شکست نخورد. همه چیز همونطور که انتظار میرفت انجام شد. شنیدنش هم تلخ بود اما باید بخاطر آینده اشون همچین کاری میکرد.
ژان دوباره با سوجون تماس گرفت تا در جریان باقی دستورالعمل ها قرار بگیره.
"خب حالا وقتشه ناپدید بشی ژان"
ژان شوکه شد"چی؟!"
"باید دو ماه تمرینات فشرده رو پشت سر بذاری تا رسما به یه مأمور تبدیل شی. با وجود قدرت ذهنیت میدونم میتونی به آسونی همه چیز رو یاد بگیری. و این محو شدنت باعث میشه زانجـین باور کنه که چه پسر کله شقی هستی و قرار نیست باب میلش رفتار کنی.برای همین وقتی برگردی چهارچشمـی ازت مراقبت میکنه و واسه اینکه دوباره از دستت نده دست به هر کاری میزنه. اینطوری میتونیم گیرش بندازیم"
ژان سکوت کرد و چیزی نگفت اما سوجون ادامه داد"آه، نگران ییبو نباش، ما حواسمون بهش هست"
ژان به مدت دو ماه ناپدید شد و تمرینات فشرده ای رو پشت سر گذاشت، تمریناتی که بهش یاد داد چطور از خودش دفاع کنه، چطور تیراندازی کنه و هرچیزی که به عنوان یه مأمور ویژه باید یاد میگرفت. گذروندن این دوره بسیار طاقت فرسا بود چون تماماً باید از قدرت جسمیش مایه میذاشت اما فقط فکر کردن به آینده ی مشترکش با ییبو باعث میشد تمام زحمات رو به جون بخره. بعد از به اتمام رسوندن دوره ی آموزشی سوجون با ژان ملاقات کرد تا در مورد اجرای آخرین گام باهاش صحبت کنه.
"خب حالا دیگه وقتشه! قراره شیر رو تو لونه ی خودش گیر بندازی! باید خیلی محتاط باشی. اعتماد زانجین رو جلب کن. یه کاری کن تا بیشتر از قبل عاشقت بشه. در مورد باندش و تمام معاملات غیرقانونیش اطلاعات جمع کن. یه نقشه ی کلی از عمارتش تو ذهنت ثبت کن و در اختیارمون بذار تا بتونیم برای حمله  ازش استفاده کنیم. یه طوری رفتار کن که انگار بهش وفاداری و پای عهدت میمونی. هرچقدر که میتونی اطلاعات جمع کن و وقتی که زمان مناسب رسید بهمون اطلاع بده. برای انجام مأموریتت اماده ای ژان؟"
ژان سری به نشونه ی موافقت تکون داد.
***
ژان گفت"برو ییبو! حرفی برای گفتن ندارم. فقط برو" و بعد از پله ها بالا رفت. ییبو همونجا بیحرکت ایستاد و قطره های داغ اشک روی گونه اش جاری شد.
ژان بالای راه پله ایستاد و به ییبو نگاه کرد و تو دلش گفت«گریه نکن عشقم! برای محافظت از تو مجبورم! میتونی بعدا که برگشتم پیشت سرزنشم کنی و هرچقدر که دلت میخواد تنبیهم کنی. دوستت دارم ییبو»
زانجین با پوزخندی گفت" شنیدی چی گفت آقای وانگ؟ ژان از حالا به بعد دیگه مال منه"
ژان زیر لب زمزمه کرد"وات د فاک! از کی تا حالا مال تو شدم! ایکاش میتونستم با دریل یه سوراخ گنده تو سرت حفر کنم"
***
ژان داشت تو عمارت چرخ میزد که متوجه ی یواشکی حرف زدن دو نفر از نگهبان‌های عمارت شد. سریع پشت دیوار پنهان شد و با دقت بیشتری گوش داد.یکی از اونها گفت"رئیس بهمون دستور داده تا از شر ییبو خلاص شیم"
نفر دوم گفت"چطور میتونیم از عهده اش بربیاییم؟"
نگهبان اول گفت"نگران نباش، اول چیزخورش میکنیم بعد میبریمش تو زیرزمین و حسابشو میرسیم"
«مادر به خطاهای حرومی! چطور همچین جرأتی به خودتون میدین که واسه ییبوی من نقشه های شوم بکشین؟ همتونو میکشم. فکر میکنم که دیگه وقتش رسیده! ژو زانجین دست به اشتباه بزرگی زدی. شک نکن که ازت نمیگذرم» و شماره ی سوجون رو گرفت تا بهش اطلاع بده.
همون لحظه که زانجین به عمارت برگشت و به ژان گفت باید بره و به یه سری از کارهاش رسیدگی کنه، ژان فورا از عمارت بیرون رفت و سوار ماشین سوجون که از ساعت قبل منتظرش بود، شد و بعد همراه تیم حاضر در عملیات طبق نقشه ماشین زانجین و افرادش رو تعقیب کردن.
***
ژان پشت دیوار پنهان شد و به مکالماتی که بین ییبو و زانجین رد و بدل میشد گوش داد. خونش داشت به جوش میومد. میخواست همون لحظه زانجین رو بفرسته اون دنیا اما سوجون آرومش کرد.
وقتی ژان دید که زانجین سلاحـش رو سمت ژان گرفته، از پشت دیوار بیرون اومد و با یک شلیک، بازوی زانجین رو هدف گرفت. هرچند اول میخواست درست به قلبش شلیک کنه اما با دیدن صورت ییبو تمرکزش رو از دست داد و تیرش به خطا رفت. و اینطور شد که جون ییبو رو نجات داد.
(پایان فلـش بک)
ییبو ژان رو محکم بغل کرد و پرسید"اوه مأمور ویژه ی من....بخاطر نجات جون من اینهمه خطر رو به جون خریدی؟"
ژان نیشگونـی از پهلوی ییبو گرفت"آماده باش که به سزای اعمالت برسی وانگ ییبوی بی رحم"
سوجون دوباره ملتمسانه گفت"پسرااا! میشه بعدا به حساب هم برسین؟"
ییبو گفت" نگو که خودت اهل این کارا نیستی، خوبه خودم چند بار دیدم که مثل دو تا کبوتر عاشق باهاش لاو میترکونی رئیس"
سوجون ابرویی بالا انداخت"با کی؟"
"سعی نکن خودتو بزنی به اون راه سوجون! ما هممون دیدیمت"

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now