*¹⁰*

601 128 8
                                    

چندماهی از ناپدید شدن ژان می‌گذشت و ییبو هیچ سرنخـی از ژان پیدا نکرده بود. جایی باقی نمونده بود که نگشته باشه! هرجایی که به ذهنـش می‌رسید گشت، چه هرمکانی که باهم به اونجا رفته بودن و چه هرمکانی که ژان گهگایی بهـش اشاره می‌کرد. اما هیچ ردی از ژان نبود.
ییبو حتی یک بار به عمارت زانجـین رفت و یه دعوای حسابی به راه انداخت. اما هیچ فایده ای نداشت. هرچند ییبو از این فرصت برای تخلیه ی عصبانتیتش سر زانجـین و سوشه استفاده کرد. وقتی فهمیده بود که زانجین به ژان نزدیک شده حسابی عصبانی شده بود و وقتی از تهدید زانجین با خبر شد بیشتر از قبل از کوره در رفت. خب وقتی ییبو عصبانی میشد هیچکس توان کنترلش رو نداشت.
سه ماهی از ناپدید شدن ژان می‌گذشت و ییبو داشت به آرومی عقلش رو از دست میداد. دیگه دست از تمام مأموریت‌هاش کشیده بود و شبانه روز کاری جز جستجوی ژان نمی‌کرد.از اینکه قلب ژان رو شکسته بود پشیمون بود و مدام به خودش لعنت می‌فرستاد.
یکی از همون روزها بود که ییبو تماسی از طرف یکی از همکارهای آژانس دریافت کرد"ییبو! ژان برگشته"
"چی؟" ییبو یک لحظه هم وقتش رو تلف نکرد و به سمت موتورسیکلتـش رفت.
"امروز یهویی سر و کله اش پیدا شد! صبح تو عمارت پدرش ظاهر شد و حتی پدرش هم از دیدن یهویی پسرش شوکه شد! مردای زانجین گیرش انداختن. الان تو عمارت زانجیـنه!" مأمور تمام اطلاعاتی که میدونست در اختیار ییبو گذاشت. ییبو با عجله به سمت عمارت زانجین به راه افتاد. خوشحال بود و در عین حال عصبانی و مضطرب. اما تمام کاری که بعد از شنیدن خبر برگشت عشقش از دستش برمیومد، اشک ریختن بود.
***
زانجین درحالیکه به سمت ژان می رفت گفت"شیائو ژان! کدوم گوری بودی؟"
ژان توضیح داد"میخواستم تنها باشم تا بتونم به ذهنم سر و سامون بدم.برای همین به سوئیس رفتم! طبیعت زیبای اونجا بهم کمک کرد تا روح از دست رفتمو دوباره به دست بیارم"
سوشه با لحن عصبانی گفت"میدونی تو چه شرایط بدی بودیم؟ همه جا دنبالت گشتیم"
ژان گفت"متاسفم که به دردسر انداختمتون! اما طبق قرارمون اینجام، شما نباید صدمه ای به ییبو بزنید"
سوشه اخم کرد"به ییبو صدمه بزنیم؟ مگه کوری و دست چلاق شدمو نمیبینی؟"
زانجین با حرص گفت"خفه شو سوشه!"
ژان با تعجب پرسید"چه بلایی سر دستت اومده و به ییبو چه ربطی داره؟"
سوشه آه سنگینی کشید"وقتی فهمید هیچ خبری ازت نیست، بدون اجازه وارد عمارت شد، خدا رو شکر از زندگیمون گذشت"
ژان پرسید"چی؟یعنی شماها انقدر دست و پا چلفتی هستین؟"
همون لحظه بود که سوشه متوجه ی چشم غره ی زانجین شد. درسته، سوشه خیلی خوب به ژان فهموند که این چند مرد اونقدر ضعیف هستن که نتونن یه تار از موی ییبو کم کنن. اما اگه پای ییبو وسط بود ژان نمیخواست حتی کوچکترین ریسکی رو بپذیره! همین حالا هم خودش رو قربانی کرده بود و پا تو دهن شیر گذاشته بود! پس دیگه عقب کشیدن فایده ای نداشت.
زانجین گفت"ممنون که برگشتی ژان! اجازه نمیدم از حالا به بعد کسی صدمه ای بهت بزنه"
***
ییبو با تمام نگهبان‌هایی که قصد داشتن سد راهـش بشن، کتک کاری کرد. بعد ازینکه تمام موانع عمارت زانجین رو از سر راه برداشت وارد شد و با صدای بلندی داد کشید"ژان...شیائو ژان"
زانجین با پوزخندی روی صورتـش بیرون اومد"خوش اومدی جناب وانگ ییبو"
ییبو به سمت زانجین حمله کرد و محکم به یقه اش چنگ انداخت"ژان کجاست؟"
چیزی نمونده بود که زانجین رو خفه که که با شنیدن صدایی دست هاش شل شد"وانگ ییبو!"
ییبو زانجینی که داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد رو به عقب هل داد و با عجله سمت ژان رفت"ژان..." طوری ژان رو در آغوش گرفت که انگار نفـسش به همین آغوش بنده"اینهمه مدت کجا بودی ژان؟"
ییبو عقب کشید و با صدایی گرفته ادامه داد"چرا همچین کاری کردی؟ چرا یهویی ناپدید شدی ژان؟"
ژان به آرومی پشت ییبو رو نوازش کرد و بعد با فشار آرومی از خودش جداش کرد.
ییبو با گیجی پرسید"ژان؟"
ژان با لحن آرومی گفت"برگرد ییبو"
ییبو محکم به بازوی ژان چنگ انداخت و پرسید"داری چی میگی ژان؟ منظورت از این حرف چیه؟"
ژان خیره به چشم‌های ییبو گفت"مگه یادت نیست که بهم گفتی عاشقم نیستی...مگه نگفتی که حتی یه ثانیه هم دوستم نداشتی؟ مگه نگفتی که همه اش فقط یه مأموریت بود؟"
ییبو گفت"ژان! خودتم میدونستی که دارم دروغ میگم! من تحت نظر بودم ژان! چاره ای جز دروغ نداشتم. اما عاشقتم. واقعا راست میگم ژان"
ژان پرسید"تا کی عاشقم میمونی ژان؟ تا وقتی که مأموریت بعدی به دستت برسه؟ قصد داری دوباره ردم کنی و حافظمو پاک کنی؟"
"ژان..."
ژان گفت"برو ییبو! حرفی برای گفتن ندارم. فقط برو" و بعد از پله ها بالا رفت. ییبو همونجا بیحرکت ایستاد و قطره های داغ اشک روی گونه اش جاری شد.
زانجین با پوزخندی گفت" شنیدی چی گفت آقای وانگ؟ ژان از حالا به بعد دیگه مال منه"
***
ژان طبق قولی که داده بود کنار زانجین موند و زانجین هم قبول کرد تا روزی که ژان نپذیرفت بهش دست نزنه. ییبو از اینکه عشقش رو کنار کسی دیگه می دید، افسرده شده بود.
مأموریت جدیدی که ییبو برای خودش در نظر گرفته بود چسبیدن به ژان بود! علیرغم وجود بادیگاردهای زانجین همه جا دنبالش می رفت. یوبین دیگه از رفتار بی فکرانه ی ییبو به ستوه اومده بود اما کاری از دستش برنمیومد. این رفتار ییبو داشت روی اعصاب زانجین می رفت. با اینکه میدونست ربودن ژان کار ساده ای برای ییبو نیست اما باز هم می ترسید که نکنه ژان رو به ییبو ببازه!
برای همین نقشه ای کشید! نقشه ای شرورانه! کشتن وانگ ییبو! به مرداش دستور مسموم کردن و دزدیدن ییبو رو داد. خب براش کار سختی نبود چون میتونست از ژان به عنوان طعمه استفاده کنه و به راحتی ییبو رو گیر بندازه.
ژان و زانجین به رستورانی رفتن و ییبو هم طبق معمول دنبالشون رفت. ییبو درحالی که خیره به عشق زندگیش بود یه نوشیدنی سفارش داد. خبر نداشت که نوشیدنی مسموم شده.
ییبو احساس گیجی و تهوع میکرد برای همین با عجله سمت دستشویی رفت اما غافل از کمین یکی از افراد زانجـین، ضربه ای به پس گردنش خورد و روی زمین افتاد.
افراد زانجین، ییبو رو کف بسته به زیرزمین عمارت زانجین منتقل کردن و بعد از بستنـش به صندلی از اتاق خارج شدن تا زانجین خودش شخصا به حسابـش برسه.
***
زانجین بعد از رسوندن ژان به خونه به بهانه ی انجام کاری باهاش خداحافظی کرد اما خبر نداشت که ژان میدونـه چه نقشه ای تو سـرش داره.
زانجین با لبخند شرورانه ای به اتاق حبـس ییبو رفت. ییبو هوشیاریش رو به دست آورده بود اما بخاطر تاثیر دارو روی بدنـش قادر به انجام کاری نبود. زانجین گفت"سلام جناب وانگ ییبو! از دیدنت دوباره ات خوشحالم"
"بازنده ی عوضی، چه نقشه ای داری؟" ییبو سعی کرد از شر طناب راحت شه اما انگار هر لحظه که میگذشت قدرتش رو بیشتر از دست میداد.
زانجین گفت"خب، نقشه دارم که از شرت خلاص شم" و صدای قهقه ی افرادش بلند شد.
ییبو خندید"فکر کنم خودم فهمیدی که با وجود من نمیتونی قلب ژان رو مال خودت کنی"
زانجین پرسید"شاید!پس بهتره که اطرافم نباشی. خب حالا آماده ی یه سفر طولانی به مقصد نامشخصی هستی ییبو؟"
سوشه گفت"قربان! زودتر از شرش خلاص شید. ژان شما تنهاست و منتظرتونه!"
ییبو از روی خشم فریاد زد"حرومی! اگه به ژان دست بزنی میکشمت"
سوشه خندید"اول جون خودتو نجات بده نفله"
زانجین سر اسلحه رو به سمت ییبو گرفت"کافیه دیگه! نگران نباش ژان! خوب از ژان مراقبت میکنم! خداحافظ"
« ژان متاسفم که اذیتت کردم! اما تنها کسی که همیشه عاشقش بودم تو بودی. هیچکس جز تو، توی قلبم جایی نداشته. دوستت دارم ژان. از مرگ نمیترسم و بخاطرش پشیمون نیستم، از اینکه قبل از مردن بهت ثابت نکردم که چقدر عاشقتم پشیمونم. تو فقط جزئی از زندگی من نبودی بلکه تمام زندگیم بودی. تک تک ضربان قلبم اسم تو رو صدا میزد. اما حالا که قراره بمیرم یادت باشه که تا اخرین نفـس عاشقت بودم» ییبو چشم‌هاش رو بست و منتظر شلیک گلوله موند.
صدای شلیک گلوله شنیده شد اما...
ییبو چشم‌هاش رو باز کرد ولی دردی حس نمیکرد. صحنه ای که مقابلـش دید شوکه کننده بود. زانجین روی زمین افتاده بود و حجم عظیمی از خون از بازوی راستـش جاری شده بود.
و بعد صدایی شنیده شد، صدایی که برای ییبو خیلی آشنا بود"اسلحتون رو بندازید زمین! دستاتون رو ببرین بالای سرتون"
نگاهـش رو سمت مسیری که صدا ازش میومد کج کرد و اونجا، عشق زندگیش ایستاده بود.
شیائو ژان درحالیکه محکم اسلحه اش رو نگه داشته بود گفت"ژو زانجین شما به جرم آدم ربایی و تلاش برای قتل وانگ ییبو بازداشتید"
"ژان..." زبون ییبو بند اومده بود.
" کارت عالی بود مأمور ویژه، شیائو ژان" صدای دیگه ای شنیده شد و مردی که ظاهر جذابی داشت پشت سر ژان ظاهر شد.
ییبو با ناباوری پرسید"پارک سو جون؟"

پ.ن: دیشب باید اپ میشد اما واتپدم قاطی کرده بود.

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang