*¹²*

948 145 18
                                    

سوجون گفت"خب، دیگه بهتره راهمون رو از هم جدا کنیم" و در جواب ژان و ییبو سرشون رو به نشونه ی موافقت تکون دادن.
" و بابت زحمت و سختکوشیت ژان، بهت قول میدم که آژانس هیچ دخالتی تو رابطه ی شما نداشته باشه. تو و ژان میتونین کنار هم به خوشی و شادی زندگی کنین. و ییبو دیگه لازم نیست از این به بعد نگران حفظ امنیت ژان باشی چون خودش یه مأمور ویژه است و میتونه از خودش و تو محافظت کنه. واستون کلی آرزوی خوب دارم" و بعد سوجـون راهـش رو از اون دو نفر جدا کرد.
ییبو دست ژان رو نگه داشت  و گفت"بیا بریم خونه ی من"
ژان، ییبو رو با گفتن جمله‌ی"شما کی باشی" دست انداخت.
ییبو با لحن آرومی جوابـش رو داد"دهنتو ببند ژان! هرکاری که کردم بخاطر محافظت از تو بود...نمیخواستم بلایی که سر مادرم اومد سر تو هم بیاد"
"میدونم ییبو! یوبین همه چیز رو بهم گفت، اما هرچی باشه، چطور جرأت کردی با نیش باز جلوی یه دختر بشینی؟"
ییبـو گفت "چـیه؟ نکنه حسودیت گل کرده؟" و ژان رو به خودش نزدیک تر کرد و دستـش رو دور کمـر پسر حلقه کرد.
ژان مشت آرومی به سینه ی ییبو کوبید"میخواستم صورتتو با اون لبخند مسخره له کنم"
"آخخخ، دردم اومد" ییبو به صورت زیبای ژان خیره شد.
ژان مشغول نوازش قسمتی از سینه ی ییبو شد که با مشت کوبیده بود"چه لوس شدی! من که یواش بهت مشت زدم"
ییبو به ژان نزدیک تر شد و کنار گوشش زمزمه کرد"گفتم...با دیدن این حجم از سکسی بودنت، یه جایی اون پایین داره درد میکشه" و بعد زبونش رو روی گوش ژان کشید و نفـس داغش رو روی پوست گرگرفته ی ژان پخش کرد و بعد از زدن بوسه ای به گردن ژان گفت"چطوره که بریم؟"
ژان همینطور که داشت میون بازوهای ییبو ذوب میشد پرسید"ولی چرا بریم خونه ی تو؟"
ییبو گفت"چون خونه ی من به اینجا نزدیک تره و یکم به حریم شخصی نیاز داریم چون خیلی وقته که...." و بعد مشغول لیسیدن گردن ژان شد و ژان به آرومی موافقت کرد.
طولی نکشید که با یه تاکـسی به خونه ی ییبو رسیدن و به محض اینکه وارد خونه ی پسـر جوون‌تر شدن، ییبو از پشت ژان رو محکم در آغوش گرفت. ژان در تلاش بود تا به عقب برگرده"ایش...ییبو صبر کن بذار برسیم به اتاق خوابت"
ییبو با صدای گرفته ای گفت"چرا خودمونو اذیت کنیم؟ فقط من و تو اینجاییم"
ژان برگشت و رو در روی ییبو قرار گرفت"از کی تا حالا انقدر بی حیا شدی پسر؟"
ییبو نالید"ژان...گشنمههه"
ژان بوسه ی کوتاهی به گونه ی ییبو زد"آشپزخونه کجاست؟ میرم واست یه چیزی آماده کنم که بخوری"
"غذا حاضـره ژان، تنها کاری که باید انجام بدم، بلعیدنه!!" و لب‌هاش رو روی لب‌های ژان گذاشت.
ژان پرسید"پس غذا تو یخچاله؟"
ییبو به چشم‌های ژان خیره شد و گفت"نه! اتفاقا خیلی هم داغه! اونقدر داغ که دارم ذوبم میکنه، و اینکه تو یخچال نیست، الان میون بازوهامه"
ژان که غافلگیر شده بود گفت"پس منتظر چی هستی، بزن بریم تو اتاق خوابت"
ییبو بی قرار تر از قبل ژان رو از روی زمین بلند کرد و به آرومی روی تخت گذاشت.
"ییبو...میشه لطفا لامپ اتاقت رو روشن کنی؟" ژان یه جورایی از تاریکی میترسید.
ییبو با لبخند شرورانه ای روی صورتش پرسید"چرا؟ میخوای با چراغ روشن انجامش بدیم؟"
"دهنتو ببند ییبو!"
ییبو بلند خندید و بعد دوبار کف دستـش رو بهم کوبید و هرچی چراغ تو اتاق بود روشن شد.
ژان گفت"واو! ییبو! از تکنولوژی مدرن استفاده میکنی"
لبخند مغرورانه ای روی صورت ییبو نشست. ژان پرسید"اما ییبو...قراره با افکـت دیسکو باهم سکس کنیم؟"
ییبو با تعجب پرسید"چی؟!"
"خب هربار که چراغای اتاقت صدای «تَپ تَپ» رو بشنون روشن و خاموش میشن!خب وقتی داریم سکس میکنیم صدای...اهم..." گونه های ژان سرخ شد.
"گاااد! ژان...جدی که نمیگی؟" ییبو با شنیدن سوال ژان از ته دل شروع به خندیدن کرد"خب راستشو بخوای خودمم نمیدونم! چطوره امتحان کنیم؟" و بعد روی ژان خیمه زد.
و خیلی زود تکه پارچه هایی که تنـشون بود روی زمین سـرد پخش شد. با اشتیاق و ولع مشغول بوسیدن هم شدن و هر تکه از بدن برهنه اشون همدیگه رو لمس میکرد. صدای ناله های تخت بلند شد و طولی نکشید که بعد از دو رانـد ملافه ی سـفید، پوشیده از کام شد. از نفس افتاده کنار هم دراز کشیدن و محکم همدیگه رو بغل کرد. ییبو درحالیکه داشت پشت ژان رو نوازش میکرد پرسید" ژان یادته وقتی اولین بار داشتیم باهم سکس میکردیم چه سوالی ازم پرسیدی؟"
ژان وقتـی به یاد آورد خندید و گفت"در مورد حامله شدنم؟"
"درسته! ژان امروز دو راند پشت هم انجامش دادیم، نگران نیستی که یه وقت دوقلو بزایی؟"
ژان محکم به سینه ی ییبو کوبید و بلند خندید"ییبو زندگیمون یه داستان امپرگ نیست!"
ییبو نیم خیز شد تا بهتر صورت ژان رو ببینه"با راند سوم موافقی؟"
"نخیــرررر!"
ییبو با تعجب پرسید"ولی...چرا؟"
ژان چرخید و به ییبو پشت کرد"تا یه هفته خبری از سکس نیست! اینم تنبیه شما"
ییبو سعی کرد ژان رو سمت خودش بچرخونه"ژان...بجای اینکار بهتره منو بکشی"
ژان چیزی نگفت و بی صدا خندید و به صدای ناله های ملتمسانه ی ییبو گوش داد. خب ژان خودش میدونست که نمیتونه همچین تنبیهی رو ادامه بده. با وجود ییبو، ژان میتونست هرثانیه تبدیل به یه آدم هورنی بشه! آخه چطور میتونست جلوی ییبو رو بگیره تا مورد علاقه‌ترین وعده ی غذاییش رو نخوره؟
کمی نگذشت که هردو در سکوت و آغوش گرم همدیگه به خواب رفتن.
***
"ژان....بیدار شو...!" ییبو سعی کرد ژان خواب‌آلود رو از خواب بیدار کنه.
ژان نالید"آح...ییبو...چرا انقدر بیرحمی!...کل دیشب داشتی شکنجم میکردی و حالا داری مزاحم خواب پر از آرامشم میشی؟"
"ژان الان که صبح نیست! لنگ ظهر شده، ساعت دوئه!یالا کون گنده‌اتو از روی تخت بلند کن"
" تو که عاشق همین کون گنده ی منی!" ژان به سختی بلند شد و لنگان لنگان به سمت حموم رفت تا یه دوش فوری بگیره.
بعد از دوش گرفتن، لباسـش رو پوشید و وقتی از اتاق خواب بیرون اومد حسابی غافلگیر شد. کل هال با بادکنک های قرمز قلبی شکل و گلبرگ های رز تزئین شده بود. وسط اتاق ییبو ایستاده بود، درست مثل شاهزاده ای که از دل افسانه ها بیرون اومده! ژان به آرومی سمت ییبو به راه افتاد و فکـش از این دکور زیبا باز مونده بود"یــــ...ییبو.... اینا دیگه چیه؟"
"خب...آقای شیائو ژان..." ییبو جلوی ژان زانو زد و جعبه ی مخملی قرمز رنگی رو بالا آورد و بعد از باز کردنـش، حلقه ای که نگین الماسش حسابی برق میزد مقابل ژان گرفت.
ییبـو از ته دل گفت"ژان، زندگی من بعد از ورود تو زیر و رو شد. بهم اعتماد کن، بعد از دیدنت تبدیل به خوشبخت ترین آدم روی زمین شدم.تو باعث شدی تا خود واقعیم رو بشناسم. هرکسی از راه می رسید بهم میگفت پرنس یخی، حتی خودمم باورم شده بود که قلبم از یک تکه یخ ساخته شده و قرار نیست هیچوقت به روی هیچکسی باز بشه، تا اینکه با تو آشنا شدم.تو اولین کسی بودی که ضربان قلبم رو تند کردی و باعث شدی احساس زنده بودن کنم. چشم‌هام فقط تو رو میبینه و قلبم بخاطر تو میزنه، تو کاری کردی که کامل بشم. تنها خواسته ام اینه که تا اخر عمر و لحظه ای که بمیرم کنار تو باشم. هیچوقت نمیتونم از دست بدمت چون بدون تو حتی خودم نیستم. از دست دادن تو یعنی از دست رفتن روحم. ییبو بدون ژان درست مثل کالبدی بی روح و از جنس گوشت و استخونه! برای همین میخوام مال خودم باشی نه تنها قلبا بلکه رسماً! قبول میکنی که تا ابد مرد زندگیت باشم؟ لطفا باهام ازدواج کن ژان"
ژان همونجا ایستاده بود و دست هاش رو مقابل دهنش گذاشت و سعی کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره"وانگ ییبو...چطور..." اشک بهش فرصت نداد.
"دوستت دارم ییبو و بله قبول میکنم... میخوام با تو باشم نه فقط تو همین زندگی بلکه تو تمام زندگی هایی که در آینده خواهم داشت. اونقدر دوستت دارم که نمیتونم با هیچ کلمه ای مقدارش رو بیان کنم. واسه نگه داشتنت تو زندگیم حاضرم دست به هرکاری بزنم" و بعد دستش رو سمت ییبو دراز کرد. ییبو حلقه رو تو انگشت ژان گذاشت و دست پسر بزرگتر رو بوسید.
"ممنونم ژان، خیلی خیلی ازت ممنونم..." ییبو از جاش بلند شد و محکم ژان رو در آغوش گرفت.
ژان گفت" ممنونم که به زندگیم اومدی مأمور ویژه ی من! دیگه هیچوقت بهت اجازه نمیدم که جایی بری! به نام ازدواج بازداشتت میکنم و به یک عمر زندگی کنارم تا لحظه ی مرگ، محکومی!"  و لب‌های ییبو رو بوسید و بعد هردوی اونها با صورتی که غرق در شادی و لبخند بود به حلقه ی زیبایی که تو دست ژان می درخشید، خیره شدن.

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now