*⁰⁶*

637 149 1
                                    

"آآآآخ" صدای جیغ ژان، مزاحم خواب آروم و آسوده ی ییبو شد.
ییبو با عجله سمت ژانی که لبه ی تخت نشسته بود چرخید"چی شده ژان؟"
ژان به آرومی زمزمه کرد"ییبو..."
ییبو با نگرانی پرسید"بله ژان؟ بگو چی شده؟"
"مطمئنی هالکت رو از تونلم بیرون کشیدی؟اون پایین اونقدر درد میکنه که انگار خنجر خورده"
ییبو به خنده افتاد"خب، حالا نه خنجر ولی یه چیزی دیگه بدجوری بهش خورده، گمون میکنم از عوارضش باشه"
به محض اینکه ییبو حرف دیشب رو وسط کشید، گونه های ژان مثل گوجه قرمز شد و دوباره احساس گرما کرد"عاح...من میرم دوش بگیرم"
ییبو همینطور که حرکات ژان رو دنبال میکرد پرسید"میخوای بهت کمک کنم؟"
ژان چشمکی به ییبو زد" اگه خودت مایلی چرا که نه"
ییبو از جا پرید و ژان رو تا حموم حمل کرد و با هم یه دوش سریع و داغ گرفتن.
***
ژان و ییبو تو کافه ی مورد علاقه ی نزدیک دانشگاه، سر جای همیشگیشون که نزدیک به پنجره بود نشستن. اما ایندفعه دیگه تنها نبودن، ژوچنگ و جی‌لی از اونها خواستن که بخاطر قرارشون باید یه وعده غذا مهمونشون کنن و ژان و ییبو هم با خوشحالی درخواستشون رو قبول کردن.
ییبو گفت"هرچی میخوایید سفارش بدید" و باعث هیجان زده شدن سه نفـر دیگه شد، طوری که تقریبا نیمی از منوی کافه رو سفارش دادن.
جی‌لی با دهن پر از کلوچه های لذیذ گفت"خیلی براتون خوشحالم"
ژوچنگ جرعه ای از آمریکانو هورت کشید"تبریکات"
ژان و ییبو با لبخند پهنی روی صورتشون به همدیگه نگاه کردن. جی‌لی یهویی پرسید"ژان حالت خوبه پسر؟"
ژان که از سوال ناگهانی رفیقش جا خورده بود گفت"خوبم، چرا همچین سوالی میپرسی؟"
"چرا رو گردنت جای زخمه؟ البته بیشتر شبیه به کبودیه...با کسی دعوات شده؟"
ژان خنده ی دستپاچه ای سر داد "آح...هاهاهاهاها" واژه های مناسبی برای توضیح پیدا نمیکرد.
ژان رو به ییبو کرد و گفت"آره، هرچند نمیشد اسمشو دعوا گذاشت، یه جورایی سر به سرش گذاشتم و تهش همچین بلایی سرم آورد"
جی‌لی به ژان نزدیک شد و دستی روی کبودی های گردنـش کشید"صبر کن ببینم....گازت گرفته؟حالا که دقت میکنم بیشتر شبیه به رد گازه"
ژوچنگ سقلمه ی محکمی به بازوی جی‌لی زد و چرخی به چشم هاش داد"دهنتو ببند جی‌لی"
ژان و ییبو اونقـدر خجالت زده شده بودن که رنگ از رخسارشون پریده بود.
جی‌لی با گیجی پرسید"خب چرا؟به نظر میاد بدجوری صدمه یدیده"
ژوچنگ نفـسش رو با حرص از بینی بیرون فرستاد"اما حسابی بهش خوش گذشته؟"
جی‌لی از ژوچنگ پرسید"چی؟آخه کدوم آدم عاقلی بخاطر دعوا بهش خوش میگذره؟حالا که اینطوره دلم میخواد امتحانش کنم...ژوچنگ میشه یه وقتایی اینطوری بپریم به هم؟ خب منم دل دارم، میخوام بهم خوش بگذره" آمریکانو با سرفه ی بلندی از دهن ژوچنگ بیرون پاشید و صدای خنده ی بدون توقف ژان و ییبو فضای کافه رو پر کرد.
***
ییبو و ژان به خونه برگشتن اما با دیدن آقای جیانگ که دم در خونه منتظر اونها ایستاده بود، حسابی غافلگیر شدن.
ژان از پدرش پرسید"بابا، چی شده اومدی اینجا؟"
ییبو دستی روی شونه ی ژان گذاشت"ژان، بهتره برید داخل صحبت کنید"
هر سه نفـر اونها وارد فضای خونه شدن و روی مبل نشستن.
آقای جیانگ پرسید "ژان، این پسـر کیه؟" اما نمیدونست که پسـرش از قراری که با آژانس محافظتـی گذاشته، خبر داره.
ژان با لحن طعنه آمیزی گفت"بابا دست از تظاهر بردار، من همه چیو میدونم"
آقای جیانگ با گیجی پرسید"چی؟چطور؟"
ییبو سرش رو پایین انداخت"متاسفم آقای جیانگ، من همه چی رو به پسرتون گفتم"
صدای آقای جیانگ کمی بالاتر از حد مورد نیاز بالا رفت"چی؟رو چه حسابی؟"
ژان هم متقابلا صداش رو بالا برد"بابا لطفا صدات رو بالا نبر"
ییبو مچ دست ژان رو نگه داشت و سعی کرد آروم نگهـش داره"ژان، کافیه"
ییبو رو به آقای جیانگ گفا"من عاشق پسر شما شدم. میدونم که تو پنهان نگه داشتن این مأموریت موفق نشدم، وظیفه ای که یک مأمور باید تا لحظه ی مرگـش بهش پایبند باشه! اما وقتی پای ژان وسط باشه زبونـم به دروغ گفتن نمیچرخه! برای همین همه چیز رو بهش گفتم"
"کافیه آقای وانگ! نتونستی از عهده ی مأموریتت به خوبی بر بیایی و حالا داری بهونه میاری.از به زبون آوردن همچین بهانه ای خجالت نمیکشی؟وظیفه ی تو محافظت از ژان بود نه اینکه عاشقــ..."
ژان با صدای بلندی فریاد زد"کافـیه بابا!!!! دیگه بسه، به اندازه ی کافی تحمل کردم. تو کی هستی که واسه ی ییبو باید ها و نباید ها رو تعیین کنه؟ ییبو هرگز تو مأموریتش شکست نخورد. تا الان امنیتم رو حفظ کرده و از این به بعد هم خواهد کرد، پس نیازی به نصیحتت نیست. و اینکه تو از عشق چی سرت میشه؟ نکنه حسودیت شده چون ییبو داره عشـقی رو بهم میده که تو تمام این سالها از ابرازش عاجز بودی؟"
کاسه ی صبر آقای جیانگ هم لبریز شد و فریاد زد"دهنـت رو ببند ژان!"
ژان با صورتـی که داشت به آرومی از اشک‌هاش خیس می شد گفت"چرا؟چون تحمل شنیدن حقیقت رو نداری؟بگو محض رضای خدا هم که شده حتی یک بار هم با عشق و محبت باهام رفتار کردی؟وقتی سه سالم بود مامانم رو از دست دادم و تصور میکردم که داشتنـت برام کافیه، اما بازم فرقی با یه یتیم نداشتم چون تو همیـشه غرق دنیای کار خودت بودی. فکر میکردی با جیب پر از پولی که به خونه برمیگشتی خوشحالم؟ لعنت نه! من خودتو میخواستم. میخواستم بهم توجه کنی، میخواستم شنونده ی حرفام باشی، میخواستم ازم بپرسی که شام خوردم؟ میخواستم ازم بپرسی که اوضاع و احوالم روبراهه؟ اما حتی یک بار هم ازم نپرسیدی که زنده ام یا نه؟تنها چیزی که تمام عمر میخواستی این بود که به زندگـی بقیه لبخند بدی و عدالت برقرار کنی و همین باعث شد تنها پسرت رو از یاد ببری! اما اوضاع از روزی که ییبو رو دیدم عوض شده. حضور ییبو تو زندگیم باعث شده حس کنم که دارم نفـس می کشم! اون بهم اهمیت میده، شنونده ی حرفامـه و بهم عشق میده. تمام اون عشق و محبتی که تو از دادنـش عاجـز بودی داره بهم هدیه میکنه! پس حق سین جیم کردنـش رو نداری! درسته من عاشقشم، من عاشق وانگ ییبو ام"
ییبو سمت ژان چرخید و پسر گریون رو در آغوش گرفت.
آقای جیانگ با لحن آرومی گفت"متاسفم، متاسفم! فکر میکردم که پدر خوبی ام!اما حالا میفهمم که هیچوقت لیاقتـش رو نداشتم که پدر صدام کنی. حتی نمیدونم حالا باید چی بگم. متاسفم آقای وانگ. ممنونم که به زندگی پسرم اومدی و عاشقش شدی. من دیگه میرم"
ژان همچنان که ییبو رو بغل کرده بود زمزمه کرد"دوستت دارم...بابا، متاسفم"
آقای جیانگ هم گفت"منم دوستت دارم پسرم، و کسی که باید متاسف باشه، منم" و به سمت در به راه افتاد و اون لحظه با خودش عهد بست برای خوشحال نگه داشتن پسرش، حاضره دست به هرکاری بزنه.
***
ییبو و ژان داشتن تو محوطه ی دانشگاه قدم میزدن که دختر زیبایی سر راهشون سبز شد و از ژان پرسید"شیائو ژان میشه یه لحظه وقتت رو بگیرم؟"
ژان نیم نگاهی به ییبو انداخت و گفت"چرا که نه"
"میخوام یه چیزی بهت بگم، میشه خصوصی صحبت کنیم؟"
"هرچی که هست میتونی همینجا بگی، ژان هیچ جا نمیره"ییبو از طرف ژان حرف زد و باعث خنده ی پسر شد.
"خب، راستـش خیلی وقته که میخواستم بهت بگم...دوستت دارم ژان، خیلی زیاد"
ژان که از اعتراف ناگهانی دختـر جا خورده بود، خودش رو جمع و جور کرد و گفت"ممنونم، متاسفم، اما من حسی بهت ندارم"
"چرا حسی بهم نداری؟ببین، من خوشگل ترین دختر این دانشگاهم، همیشه پسرا پشت سرم صف می کشن، اما چشمای من دنبال توئه"
ژان درحالی که میخندید گفت"خب، چرا یکی از پسرای تو صف رو انتخاب نمیکنی؟"
ییبو داشت کم کم از رفتار گستاخانه ی دختـر عصبانی می شد.
دختر با لحن محکمی گفت"ببین، من عاشقتم، چرا عشقمو قبول نمیکنی؟"
"خب، راستـشو بخوای من بیشتر عاشق آب نباتم تا پاستیل!" ژان چشمکی به ییبو زد و ییبو بخاطر شهامت ژان، نمیتونست جلوی خندیدنـش رو بگیره.
دختر ابرویی بالا انداخت و گفت"چی؟"
"ببین دختر خانم، این آقای جذابی که میبینی دوست پسرم و همینطور همسر آیندمه! امیدوارم که دیگه مزاحمم نشی" ژان دست ییبو رو نگه داشت و بدون تلف کردن یک ثانیه وقت از اونجا دور شد.
ژان سمت ییبو چرخید و گفت"خوشت اومد؟"
ییبو بوسه ی کوتاهی به گونه ی ژان زد"خوشم اومد"
اما اونها نمیدونـستن که از جایی نه چندان دورتـر، تحت نـظر هستن.حتی ییبو، مأمور ویژه ی برگزیده هم متوجـه نشده بود! هربار که همراه ژان بود اونقـدر غرق تحسـین زیبایی پسر میشد که تمام دنیای اطرافـش رو از یاد می برد.
مرد با پوزخندی گوشه ی لب هاش به دو کبوتر عاشقی که داشتن به سمت ساختمون دانشگاه قدم میزدن خیره شد و گفت "فقط میخواستم ازت استفاده کنم اما حالا به نظر میاد که بدجوری فکـرمو مشغول کردی، شیائو ژان!"

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now