*⁰⁵*

690 155 2
                                    

ییبو به آرومی گونه ی ژان رو نوازش کرد تا از خواب بیدارش کنه"ژان...بیدار شو"
ژان نالید و دست ییبو رو کشید و به خودش نزدیک تر کرد و سرش رو به سینه ی گرم ییبو چسبوند"ییبو، هنوز خوابم میاد"
ییبو خندید و محکم بغلش کرد و بوسه ای روی پیشونیـش کاشت.

"نکنه قرارمون یادت رفته ژان؟" کلمات ییبو باعث شد ژان مثل فنر از جا بپره.
ییبو به ژان قول داده بود که اون رو به پارکی ببره که خیلی وقت بود که دلش میخواست به اونجا بره.
ژان گفت"عاح...نه نه!فقط ده دقیقه! ییبو سریع دوش میگیرم و برمیگردم" با عجله به سمت حمام دوید. همون لحظه ای که میخواست وارد حمام بشه سر جاش ایستاد.
ییبو با تعجب پرسید"چی شده ژان؟"
ژان به سمت ییبو برگشت و بهش نگاه کرد"ییبو، الان یادم اومد دیشب یه خوابی دیدم، خواب دیدم من و تو داشتیم باهم دوش میگرفتیم، یعنی چی میشه که خوابم به واقعیت تبدیل بشه؟"
ییبو نگاهی به ساعت انداخت و گفت"دو دقیقه از ده دقیقه ات گذشته"
البته که ییبو دلش میخواست پیشنهاد وسوسه انگیز ژان رو بپذیره، اما میترسید که دیر بشه و به اولین قرارشون گند زده بشه.
ژان صورتش رو جمع کرد و گفت"باشه باشه، زود برمیگردم" و بعد در حمام رو پشت سرش قفل کرد.
***
اونها بالاخره به شهر بازی رسیدن، جایی که ژان تبدیل به یه پسربچه ی سه ساله ای شده بود که با دیدن هر چیزی از شدت هیجان بالا و پایین می پرید و دست می زد. با دیدن همچین صحنه ای ضربان قلب ییبو شدت می گرفت و تنها چیزی که از ذهنش میگذشت و از میون تک تک سلول های عصبیش عبور می کرد واژه ی «مال من» بود.
هردوی اونها داشتن حسابی از خوردن هله هوله و انواع اقسام بازی لذت می بردن. ییبو حتی لحظه ای دست ژان رو رها نکرد چون می ترسید تو این شلوغی پسر سه ساله رو گم کنه.
بعد از اینکه هرجور بازی و سواری رو به اتمام رسوندن، ییبو از ژان پرسید"خوشحالی؟"
ژان لب هاش رو جمع کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد"نوچ"
ییبو صورت ژان رو قاب گرفت"چرا؟ نکنه هنوزم دلت میخواد سواری بخوری؟"
ژان سری تکون داد و لبخند پهنی روی صورتـش نمایان شد.
ییبو خندید و پرسید"دیگه چی؟ دیگه دلت میخواد سوار کدوم یکیشون بشی؟"
ژان با نیشخند شیطنت آمیزی گفت"تو! میخوام روی تو سواری بخورم"
ییبو که از جواب ژان جا خورده بود، گوش هاش قرمز شد. ژان به ییبو که از شدت خجالت سرخ شده بود نگاه کرد.
ییبو پرسید"چطوره بریم خونه؟"
ژان همینطور که میخندید پرسید"اوه، ییبو...انگار یکی اینجا خیلی عجله داره، میخوایی بریم خونه که بهم سواری بدی؟"
ییبو راه افتاد و ژان رو با نیش تا بناگوش پشت سرش رها کرد"بی حیا"
***
یوبین وقتی فهمید که ییبو حقیقت رو به ژان گفته با صدای بلندی فریاد زد"چطور تونستی همچین ریسکی کنی؟نکنه عقلت رو از دست دادی مرَد؟هیچوقت تصور نمیکردم مأمور برگزیده ای مثل تو به راحتی مثل بقیه مرتکب اشتباه بشه!" یوبین با تأسف سرش رو تکون داد.
ییبو قاطعانه جواب داد"متاسفم بین، اما نمیخوام چیزی رو از ژان پنهان کنم"
"خب، واقعا دلم میخواد اون پسر رو ببینم، چطور تونسته از پرنس قلب یخیمون یه عاشق احمق بسازه؟"یوبین همچنان که آه می کشید، خندید"اما باید محتاط باشی ییبو! میدونی که اونها آدمای معمولی نیستــ...."
"میدونم بین!بدون منم دیگه یه آدم معمولی نیستم! به هر قیمتی که شده باشه از ژان محافظت میکنم"

𝐎𝐇!𝐌𝐲 𝐀𝐠𝐞𝐧𝐭Where stories live. Discover now