🍵 Erwin X Levi 🍵

714 73 22
                                    


اون روز داشتم مانگایی از اروین و لیوای میخوندم، چون به خاطر اتفاقات داخل انیمه هنوز چشمم خونه و نیاز داشتم به چیزی که بشوره ببره پایین و با یه مانگای وان شات فوووووق کیوت روبه رو شدم. البته وان شاتش چند تا پارت داره ولی واقعاااااا حسرتشون رو خوردم درنتیجه تصمیم گرفتم ورژن خودمو ارائه بدم. چی میشد نویسنده کمتر مشکل روانی داشت و این دوتارو بهم میرسوند :)))) خدا مرگت نده ایسایاما. 

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید

(درخواستی)

✯✯✯


با گذاشتن تخته ی سیاه کوچیکی که 'کافه' رو با خطی تر و تمیز که متعلق به لیوای بود، کنار در ورودی کمی عقب رفت و دستشو به کمرش زد. باورش نمیشد بالاخره به حرف نانابه و میکه گوش دادن و کافه رو راه اندازی کردن.

نفسی از بوی سیر سرخ شده و روغن زیتون کشید و با لبخندی گرم وارد کافه شون شد. به میز و صندلی هایی که به خاطر وسواسی همسرش میدرخشیدن، نگاهی کرد و به سمت اشپزخونه جایی که بو قوی تر میشد حرکت کرد.

"تابلو رو گذاشتی ؟!"

"اره، باید منظره ی بیرونو ببینی ! نمیدونم امروز مشتری به پستمون میخوره یا نه."

"از دو نفر مطمئنم. نانابه و میکه، دیروز هم هانجی گفت یه سر میاد ولی نمیدونم یادش میمونه یا نه."

"ولی مطمئنم از پسش برمیایم. ممکنه غذا درست کردن و صرفش برای غریبه یکم ترسناک باشه ولی به زودی بهش عادت میکنیم."

اما تقریبا دو ساعت گذشته بود و هیچکس پاشو داخل کافه ی نقلیشون نذاشته بود. هرکدومشون یه جایی ولو شده بودن و به تیک تیک ساعت گوش میدادن.

"اخر سر هم کسی نیومد."

"اره."

اروین درحالی که روی میز خم شده بود اهی خسته کشید. انتظارش رو داشت، بهرحال تبلیغاتی انجام نداده بودن و کافه شون دور از مرکز شهرقرار داشت.

نگاهی به لیوای که روی کاناپه پخش شده بود کرد، باید اعتراف میکرد پیشبند و لباس فرم خیلی بهش میاومد، البته همه چی بهش میاومد چه پیژامه چه کت شلواری که یه زمانی برای سرکار میپوشید.

از جاش بلند شد و سمت مرد رفت تا کنارش بشینه. سرش رو روی شونه اش گذاشت و چشماشو بست.

"بنظرت بلایی سر میکه و نانابه اومده ؟! اونا همیشه خوش قول بودن."

"شاید میکه لحظه ی اخری داره ترتیبشو میده."

Favourite OTPWhere stories live. Discover now