🩸 Hannibal X Will 🩸

1K 123 32
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید

(درخواستی)

✯✯✯


"پروفسور !! میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم !؟!؟ در مورد تکالیفمونه !!"

ویل گراهام سعی کرد تا اونجا که لباش کش میاد به دانش اموزش لبخند گرمی بزنه اما به خاطر بیخوابی و خستگی فقط کناره های لباش به سمت بالا حرکت کردن.

"اقای استفانز مطمئنم تا اونجا که میتونستم واضح و صریح توضیح دادم...."

از مرد روی برگردوند و بعد از بالا دادن عینکش، شروع کرد به جمع کردن ریختو پاش روی میز. به خاطر اینکه پشتش به مرد بود ندید که دانش اموز به اطراف نگاهی کرد و بعد از مطمئن شدن قدمی به جلو برداشت. 

"پروفسور گراهام..... بهتون گفتم که میتونید منو نیک صدا کنید...."

پسر سعی کرد با لحنی اغوا گرانه، لاس بزنه.

"و منم گفتم که این  غیر حرفه ای ...."

برگشت و از بالای عینکش به مرد خیره شد. هرچند فقط افراد حرفه ای میتونستند تشخیص بدن که اون به چشماش نگاه نمیکنه. کیفش رو بست و بندش رو روی سر شونه اش گذاشت.  پسر، نیک ، حداقل یه هفته بود که ویل رو میپایید، تمام کارها و رفتاراشو. میدونست زیاد با دانش اموزاش صمیمی نیست و بعد از کلاسهاش یک راست به خونه میره. حتی مجبور شده بود ماشین ویل رو چند روز دنبال کنه تا مطمئن بشه مرد معشوقه یا دوست دختری نداره. 

ویل گراهام حتی دوستی هم نداشت فقط بعضی روزها به دیدن زنی میرفت که یکی از معلمهای سابق بوده؛ ولی تا الان رفتار رمانتیک یا عاشقانه ای ازشون ندیده بود، حتی به زور با هم تماس داشتند.

نفر بعدی که دیده بود ویل باهاش درارتباطه، روانشناس گراهام بود. مردی خوش پوش و تجملی که میتونست حدس بزنه به تنها چیزایی که اهمیت میده قاشق چنگال نقره و دسره. ویل کاملا ضد اجتماع بود. پوزخندی روی لباش شکل گرفت و قدم دیگه ای به مرد نزدیک شد و دولبه ی کتش رو توی دستاش گرفت.

"دقیقا چه غلطی داری میکنی ؟!؟"

ویل سعی کرد به عقب قدمی برداره. فاصله ی شخصی براش خیلی مهم بود و این پسر با اون عطر تندش که دماغش رو میسوزوند داشت زیر پاش میذاشت. ولی پسر قدرت بیشتری داشت و همراه با قدمش به جلو حرکت کرد.

ویل سعی کرد قدم دیگه ای برداره ولی وقتی به میز چوبی برخورد کرد فهمید اخر خطه.

پسر سعی کرد به چشمای مرد نگاه کنه ولی چشم غره ی پشت عینکش مزاحمش بود. قبلا از دور دیده بودشون. ابی درباری بودن. اما الان میخواست از نزدیک ببینشون. چشمای ابی عمیق و تبدارش. نگاهش سمت موهای فر مرد لغزید. دلش میخواست دستش رو بینشون ببره و بعد از کشیدنشون و معلوم کردن گردنش، به گردنش حمله کنه.

Favourite OTPWhere stories live. Discover now