👼🏻 Crowley X Aziraphale 👼🏻

1.1K 101 27
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید.

(درخواستی)

توی این وان شات هردوتاشون انسانن ولی کرولی مارنما یا مار شیفتره

✯✯✯


هیچ وقت فکرش رو نمیکرد مغازه ای با پایین ترین قیمت توی اصلی ترین خیابون لندن پیدا کنه. وقتی که مسئول املاک مغازه رو بهش نشون داد بنظر کمی ترسیده و دودل می اومد ولی باز هم ازیرافیل بدون تردید با اولین نگاه به مغازه، خریدش. همیشه ارزوی داشتن کتابخونه رو داشت. یه کتابخونه ی دنج که همه بتونن ازش لذت ببرن. 

توی اتاق پشتی مشغول جمع کردن کتابهایی که تازه اومده بودن، بود که حرکتی از گوشه ی چشمش حس کرد. طبیعتا به خاطر بسته بودن نباید مشتری داخل بشه. خیلی سریع برگشت و با دیدن صحنه ی رو به روش، با ترس به عقب رفت که به یکی از قفسه های چوبی خورد.

به خاطر ضربه، چندتا از کتاب ها که روی قفسه درست چیده نشده بودن، بعد از لق زدن روی سرش افتادن.

به خاطر قطر زیاد کتاب ها، ضربه محکم بود در نتیجه مرد چشماش سیاهی رفت و گوشه ی اتاق بیهوش شد.


✯✯✯

با احساس سردردی چشماشو بزور باز کرد.

عجیب بود یادش نمیاومد کی خوابیده باشه. دستشو روی سرش گذاشت و با درد از حالت خوابیده، بلند شد و با گیجی اطرافش رو نگاه کرد. توی اتاق خوابش نبود. چند ثانیه طول کشید تا بالاخره متوجه ی اتفاقات شد.


مار


یه مار


یه مار سیاه رنگ و بزرگ توی اتاق، پشت سرش بود و تا الان متوجه اش نشده بود. یعنی اون املاکی موضوع رو میدونست ولی حرفی درموردش بهش نزده بود ؟!

انقدر توی فکر زدن یه مشت تو صورت مسئول املاک بود که متوجه ی ماری که با خستگی از جلوش رد شد، نشد. نگاهش خیلی اروم بالا اومد و روی مار نشست. جیغ نه چندان مردونه ای کشید و دم دست ترین چیزی که کنارش بود رو برداشت که از شانسش همون کتابهای قطور بود.

اما مار سیاه بدون نگاه کردن بهش با همون خستگی، از جایی که اومده بود، اتاق رو ترک کرد.

ازیرافیل بعد از رفتنش بازم به جای خالیش خیره شده بود. نمیدونست چند دقیقه گذشت تا بلاخره از از هپروت در اومد و رو پاهای لرزونش بلند شد. حالا جریان رو میفهمید. به خاطر این مار سیاهی که اینجا لونه داشت، مشتری نزدیک ملک نمیشد در نتیجه تصمیم گرفتن قیمت رو بیارن پایین تا ازیرافیل از همه جا بیخبر با خوشحالی این خراب شده رو بخره.

Favourite OTPWhere stories live. Discover now