○26) Can You Make A Sacrifice For An Important Cause?

829 233 505
                                    

لویی به لباس هایی که روی تخت چیده بود نگاهی انداخت و حوله رو از دور کمرش باز کرد. نیازی به عجله کردن نبود پس با آرامش لباس پوشید و روی لبه ی تخت نشست. کمرش رو خم کرد و با پوشیدنِ جوراب سفیدی که با پیراهن سفید و شلوار مشکیش ست کرده بود کاملا آماده شد.

درسته راضی به رفتن نبود ولی دلیل نمیشد مثل همیشه به ظاهرش اهمیت نده.‌ به هر حال، جدا از اینکه رابطه ی نزدیکی با مارتین و جیم داشت، اونا دو تا از مردهای بزرگ ایالت بودن پس وسواسی که تو آماده شدن به خرج میداد کاملا طبیعی بود.

هر چند خیلی خوشحال تر میشد اگر این ملاقات هم مثل ملاقات های قبلی تو دفتر کار مارتین انجام میشد، نه داخل یه رستوران.

این بیشتر شبیه یکی از بیرون رفتن های دست جمعی و دوستانه بود نه یه قرار کاملا کاری.

لویی میدونست تمام دلیل هایی که مارتین در جواب سوال "چرا اونجا؟!" یی که پرسید، آورد فقط یه مشت بهونه بود. بهونه های منطقی ای که جای اعتراض برای اون باقی نمیذاشت اما بازم...فقط بهونه بود.‌

بهونه برای از نو ساختن رابطه ای که پنج سال پیش تموم شد.‌ لویی تمومش کرد. برای همیشه.
اما مارتین، اون هنوز به شروع دوباره امید داشت.

امیدی که بیشتر آدم ها تا آخرین روز زندگیشون درمورد رابطه ای که یهویی به پایان رسیده دارن.
تو پنج سال گذشته زمان برای لویی ادامه داشت. اما برای مارتین تو همون شبی که لویی رفته بود متوقف شد‌ه بود و حالا درست از وقتی لویی برگشت دوباره به جریان افتاده بود.

مرد جوون دستی تو صورتش کشید و به خودش نگاه کرد. این بار تصمیم گرفته بود به ته ریش کمی که روی صورتش رشد کرده اجازه ی خودنمایی بده اما از نظر خودش با این وجود هنوز شبیهِ یه مرد سی ساله نبود.

لویی چشم هاش رو تو آینه برای خودش چرخوند و ازش فاصله گرفت. گوشی و سوییچ و کیف پولش رو برداشت و از خونه بیرون زد.

تمام طول راه به کاری که قرار بود بعد از قرار ملاقتش با جیم و مارتین انجام بده فکر کرد و درحالی که انگشت هاش ریتم دار روی فرمون بالا و پایین میرفت، براش برنامه چید.

جلوی رستوران نگه داشت، قبل از پیاده شدن از ماشین و سپردن سوییچ به دست نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، موهاش رو تو آینه ی جلو چک کرد و دستی توش کشید. تصمیم گرفته بود موهاش رو عقب بفرسته و حالا که دوباره به خودش نگاه میکرد، از تصمیمش راضی بود.

لویی از پله های ورودی رستوران لبرناردین بالا رفت و از درِ چرخیش رد شد تا وارد فضای گرم و راحتی که پر از جمعیت های سه چهار نفره دور میزهای گرد بود برسه‌.

پیدا کردن مارتین و جیم زیاد هم براش سخت نبود پس از بین میزها گذشت و خودش رو به اونا رسوند.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now