○44) what Do You Think When You're Disappointed?

752 174 698
                                    

هایییی^^

خب این پارت براتون ایزابلا-دوست دختر مارتین رو آوردم:

*اول این پارت یه فلش بک به گذشته داریم و بعد برمیگردیم به همون مهمونی مارتین و لویی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*اول این پارت یه فلش بک به گذشته داریم و بعد برمیگردیم به همون مهمونی مارتین و لویی.*

***

تا حالا شده از امید، ناامید بشی؟

امید به خوشبختی. امید به اومدنِ یه روز خوب‌. امید به رسیدن به چیزهای خوب. امید به شکوفا شدنِ استعدادهاتون.

شده همه اش رو دور بریزی؟

حتی قوی ترین جنگجوها هم اگه شمشیر، زره، و بعد دست ها و پاهاشون رو از دست بدن، تسلیم میشن چون دیگه چیزی برای جنگیدن براشون باقی نمونده، نه وقتی همه چیزشون رو از دست دادن.

لویی روزی که آخرین کسی که براش مونده بود رو، آخرین تیکه ی قلبش رو، از دست داد خیلی خوب به یاد داشت. روزی که از خواب بیدار شد و هیچ کدوم از وسایل گلوریا رو تو خوابگاه ندید.

تخت کناری تمیز و دست نخورده بود جوری که انگار هیچ وقت کسی اونجا نمیخوابیده. روی میز، توی کمد و داخل کشوها... همه ی قسمت های مربوط به دختر خالیِ خالی بود.

لویی شوکه کل اتاق رو گشت و وقتی هیچ اثری از وسایل گلوریا ندید دیوونه شد. تمام راه تا قسمت اطلاعات دانشجوها رو دوید و سراغ گلوریا شهپرد رو گرفت.

"متاسفم آقای تاملینسون، گلوریا شهپرد دیروز از دانشگاه انصراف داده."

لویی عصبی خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد. این امکان نداشت! گلوریا عاشق درس خوندن بود! اون جز بهترین دانشجوهای رشته شون محسوب میشد و درسش حتی از لویی هم بهتر بود!

اصلا مگه میشد گلوریا بخواد همچین کار احمقانه ای انجام بده و با اون خداحافظی نکنه؟!

"حتما اشتباهی شده خانمِ لی، همچین چیزی امکان نداره‌."

"هیچ اشتباهی نشده. متاسفانه خانم گلوریا شهپرد دیروز از دانشگاه انصراف داده."

صدای زن تو گوش لویی پیچید و یه قطره اشک از چشم های پسر روی گونه ی سردش ریخت. این نمیتونست اتفاق افتاده باشه. لویی نمیتونست باور کنه تنها آدمی که براش باقی مونده بود رو هم از دست داده...

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now