○20) Why We judge people?!

870 236 362
                                    

نفس عمیقی کشید و نگاهِ آبیش رو به سختی از حرکتِ دستای پسر، گرفت. نگاهِ خیره اش حتما توسط هری حس میشد و این تمرکزِ هرکسی رو بهم میزد.

روی کاناپه جا به جا شد و دوباره به گوشی نگاه کرد. متنی از کتاب مورد علاقه ی دختر رو استوری کرد تا این بار اون شروع کننده ی مکالمه نباشه، و امیدوار به گوشی زل زد. به احتمال زیاد هیلاری طعمه رو میگرفت.

نگاه لویی برای چندمین بار به سمت هری کشیده شد و پسر عصبی دستی به موهاش کشی. چه مرگش بود؟! چرا نمیتونست فقط پنج دقیقه بدون نگاه کردن هری به کارِ خودش برسه؟

لویی کلافه به ساعت نگاه کرد و ناگهان با به یاد آوردن چیزی به ذهنِ فراموشکارش لعنت فرستاد.

اون کاملا چارلی رو فراموش کرده بود! درحالی که باید نیم ساعت پیش بهش غذا میداد. سگِ هری، اون درست مثل صاحبش آروم ولی زیبا بود اما لویی هنوز به حضورش تو خونه عادت نکرده بود.

لویی گوشیش رو روی مبل رها کرد و به سمت اتاق راه افتاد اما با سوالی که تو ذهنش شکل گرفت ایستاد.

این عجیب نبود؟!

اخمِی که روی صورت هری نشسته بود نشون میداد ذهنش کاملا درگیر طرح زدنه اما این دلیل نمیشد. اگه چارلی واقعا به همون اندازه که هری ادعا میکرد براش مهم بود نباید ازش خبری می گرفت؟!

اما هری از لحظه ی ورودش به خونه ی لویی حتی با نگاه دنبال اون موجود کوچولو نگشت و این لویی رو گیج کرد.

پسر کلافه نفس عمیقی که کشیده بود رو بیرون فرستاد و بدون اینکه سوالی بپرسه به راهش ادامه داد. به محض اینکه در و باز کرد با یه جفت چشم گرد که بهش زل زده بود مواجه شد.

لویی جلو رفت و موجودِ پشمالویی که حالا دمش رو براش تکون میداد، بین دستاش گرفت.
"بیا اینجا پسرِ خوب!"

خرناسِ آرومی از بین لبای چارلی خارج شد و هیجان زده به دست لویی چنگ انداخت. واضح بود که از چرخیدن تو اتاق و تنها بودن خسته شده.
اما لویی چاره ای نداشت. کل هفته سرِکار میرفت و تو تایم استراحتش هم زمانِ زیادی رو داخل خونه نمیگذروند.

لویی بعد از بغل کردن چارلی، با دست آزادش ظرف غذایی که حالا خالی شده بود رو هم برداشت و از اتاق خارج شد. وقتی به پذیرایی رسید چارلی رو که با دیدن هری با خوشحالی دست و پا میزد تا از بغل لویی آزاد شه، پایین گذاشت تا به سمت صاحب اصلیش بره.

هری درحالی که تمام تمرکزش رو روی تنظیم فاصله ی بین خط های چهره ی لویی گذاشته بود بیشتر روی میز خم شد اما وقتی تکون خوردن چیزی رو بین پاهاش حس کرد با ترس از جا پرید و مداد از دستش افتاد.
"اوه!"

لویی ناباور به پسر رو به روش که انگار از یه دنیای دیگه خارج شده بود نگاه کرد و ابروهاش بالا رفت. یعنی اون حتی صدای پارسِ چارلی رو هم نشنیده بود؟!

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now