○14) What Did You Do To Make Yourself Happy?!

1.2K 304 1K
                                    

لویی نفس عمیقی کشید و برگه ی تو دستشو پایین انداخت. نمیدونست چیزی که دیده بود رو باور کنه! و چیزی که بیشتر شوکه اش می کرد نتیجه ای بود که از دیدنِ وضع هری و خونه اش می گرفت.
"این چیه هری؟! اینا..."

لویی دور خودش چرخید و وقتی دوباره سمت هری برگشت، به بستنی و غذایی که بین برگه های نقاشی پخش شده بود اشاره کرد و ادامه داد:

"برای خودت پارتی گرفتی؟!"

هری گوشه ی لبِ پایینش رو گاز گرفت و از خجالت سرش رو پایین انداخت. آره، لویی اون سوال رو درحقیقت برای مسخره کردنش پرسید اما درست حدس زده بود.

نفس عمیقی کشید و دستاش رو مشت کرد. این نباید اتفاق میوفتاد. لویی قرار نبود هیچ وقت اون و درحالی که آرایش کرده ببینه. "هیچ کس" قرار نبود اون و درحالی که آرایش کرده ببینه.

و اون نقاشی؟!
وقتی خودش رو جای لویی میذاشت به این نتیجه میرسید فقط یه منحرفِ عوضی میتونه همچین چیزی بکشه!

"آره..."
هری بالاخره جواب داد و یکی از ابروهای لویی ناخودآگاه از تعجب بالا رفت.

انتظار هر جوابی رو داشت جز این!
همچین چیزی چطور امکان داشت؟!
اون پسر و شرایطش اصلا به جشن گرفتن نمیخورد!

" داری باهام شوخی میکنی؟!"

لویی شوکه پرسید و تحمل هری تموم شد‌. اون لعنتی اینجا چی کار میکرد و چه مشکلی با جشن تک نفره ی هری برای خودش داشت؟!

هری با خشمی که به طور ناگهانی حسِ خجالتش رو پس زد و وجودشو گرفت، سرشو بالا آورد و چشمای وحشیش رو به چشمای لویی که پر از تعجب شده بود دوخت.

"شوخی نمیکنم لویی!!! من واقعا برای خودم جشن گرفته بودم و تو خرابش کردی!!! من بعد از مدت ها تونستم اینکارو انجام بدم و حالا همه ی برنامه هام خراب شده! تو نباید اینجا باشی! اصلا نباید میومدی!!"

لویی از تعجب خفه شد و چند بار پلک زد. هریِ خجالت زده تو کمتر از چند ثانیه به پسرِ عصبانی ای که میتونست اون رو هر لحظه از خونه بیرون بندازه تبدیل شده بود!

لویی برای یه لحظه چشماش و بست و به لب های خشکش زبون زد. بعد از مکث کوتاهی، یه قدم به سمت هری برداشت و سعی کرد با لحن ملایم تری جمله ها رو به زبون بیاره.

"چطور، هری؟!"
لویی مبهوت به هری خیره شد و با نگاهِی که گیجی توش موج میزد چشمای سبزِ ناراحت و خشمگینش رو هدف گرفت.
"چطور میتونی تو این اوضاع جشن بگیری؟! تو هیچ دلیلی برای خوشحال بودن نداری! حتی یدونه!"

" دارم لویی! دارم!"
هری داد زد و اشکی که از خجالت و عصبانیتِ زیاد گوشه ی چشماش جمع شده بود رو پاک کرد.
"تو امروز اون پول و ازم نگرفتی، پولی که من باید برای عملِ چارلی پرداخت می کردم و اینجوری تا ماه بعد که راشل حقوق ماهیانه ی ناچیزم رو بده، باید با سختی زندگیم رو میگذروندم. تمام این چند روز برای از دست دادن پولی که براش جون کنده بودم ناراحت بودم اما تو...نگرفتیش..."

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now