○4)Who do you kill?

1.6K 348 1.2K
                                    


"آقای دکتر؟"

با صدای لطیف ملانی، لویی دست از غرق شدن تو افکاری که از شبِ قبل یک لحظه هم رهاش نکرده بود برداشت و سعی کرد به دختری که تو چارچوب در ایستاده، لبخند بزنه.

"بله ملانی؟ چیزی شده؟"

ملانی با لبخندِ محوی سرش رو تکون داد و کامل وارد اتاق شد.
" فقط خواستم یادآوری کنم آقای راشِل بلیط ورود به گالریِ "نیو ورلد، نیو آرت" رو به عنوان مهمان افتخاری براتون فرستادن، ساعت نُه، امشب!"

خطِ کجِ روی لبای لویی بلاخره تبدیل به لبخندِ واقعی شد. این دقیقا چیزی نبود که الان بهش احتیاج داشت؟!

آره لویی هیچ وقت تو طراحی یا هر شاخه ی دیگه ای از هنر استعداد نداشت ولی همیشه بیشتر از هر چیزی، عاشق نقاشی و موسیقی بود.

شاید چون حتی تصور اینکه مغزِ یه انسان تا این حد میتونه خلاق باشه و تصاویری به اون زیبایی رو روی کاغذ حک و نت هایی به اون بلندی رو اجرا کنه فراتر از درک و استعداد خودش بود، باعث میشد تو تک تک خط ها و نت ها غرق شه و خالقشون رو تحسین کنه.

مگه نه اینکه آدما همدیگرو برای انجام دادنِ کارایی که خودشون نتونستن انجام بدن تحسین میکنن؟!

"ممنون ملانی، میتونی بعد از چک کردنِ حالِ اون سگِه، چارلی، برام بیاریش؟"

" البته."
ملانی سرش رو تکون داد و چرخید تا بره اما درست قبل از اینکه از در خارج شه دوباره به سمت لویی برگشت.
"اوه! یادم رفت اینو بگم! میتونین با خودتون همراه ببرین. بلیط برای دو نفر فرستاده شده..."

ابروهای لویی آروم بالا رفت و پوزخندِ معنی داری شکل لباشو تغییر داد.
همراه؟!
فکر میکرد دفعه قبل که برای راشل داستانِ از دادن همسرِ خیالیش رو تعریف کرد تونست دلیل تنها رفتن به همچین مراسماتِ مجللی رو توجیح کنه اما واضحه اشتباه می کرد.

این ثابت کرد طبقه ی اشرافی جامعه، احساساتِ پایدار به کسی که سال ها یا حتی ماه هاست مرده رو نمی پذیره.

وفادار موندن به چیزی که از دست رفته وقتی میشه براش جایگزین پیدا کرد؟ نه این از نظرشون احمقانه بود.

و لویی بهشون حق میداد. تو نمیتونی دردِ از دست دادن چیزی رو حس کنی وقتی با پول، همیشه تو کوتاه ترین زمان ممکن، بهترشو به دست آوردی!

یه بچه وقتی از افتادنِ بستنیش ناراحت میشه که قبل از چکیدنِ اولین قطره اشکش، بستنی بزرگ تری براش نخریده باشن!

یه نوجوون وقتی درد شکست خوردنو حس میکنه که بدون مطالعه ای، بهترین نمره ی کلاسو نیاره صرفا چون پدرش سوالای امتحان رو از مدیر خریده!

یه مرد وقتی از دست دادنِ عشق رو حس میکنه که اون عشق با ظاهر جذابی که پول براش ساخته به وجود نیومده باشه و تو کمتر از یه روز، دلداده های نگران، از آسمون پیدا نشن تا جای قبلی رو پر کنن!

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now