○2) Save a Life Or Take One?

2.2K 445 1.2K
                                    

هی گایز

میدونم نمی کنین ولی بازم ناامید نمیشم و میگم:
میشه بوکو معرفی کنین به دوستاتون؟ تگشون کنین و این حرفا...

میوزیک ویدئوی آهنگی که لویی این پارت گوش میده رو بالا اضافه کردم اگه خواستین پلی کنین ولی فکر نکنم بیشتر از چند ثانیه بتونین گوش بدین چون خیلی عجیب و ترسناک و خاصه**

ممنون از وقتی که می ذارین.
♡♡♡

.
.
.
.
.
.

کلید تو قفل چرخید و در باز شد. بلافاصله سرمای استخون سوزِ خونه ی خالی، گرمای بدن مرد جوون رو به چالش کشید.

سرمایی که بعد از این همه سال، هنوزم بدن لویی بهش عادت نکرده بود.
هیچ خوش آمدگویی درکار نبود.
هیچ بوسه ای.
حتی کوچیک ترین صدایی.
زندگیش تو تیره ترین کلمه ی دنیا گیر افتاده بود: "تنهاییِ مطلق."

انگشتاش با لمسِ کلید برق، به فضا رنگ پاشید و پاهاش طبق عادت، بدنِ خسته اش رو به اتاق خوابِ بزرگش رسوند.

ذهنِ آشفته ی لویی دور امروز به عنوان خسته کننده ترین روزِ کاری ای که اخیرا داشته، خط کشید و بدون عوض کردن لباس یا شستن دست و صورت، از پشت روی تخت سقوط کرد.

" لباساتو عوض کن لویی، همینجوری نخواب!"
با اکو شدنِ صدای گلوریا تو اتاقِ خالی، لو چشمای بستش رو باز کرد و به سقفِ مشکی اتاق خیره شد.

کی قرار بود به زنده شدنِ صدای یه مرده عادت کنه؟

شبای طولانی که همین صداها جلوی بسته شدن پلکاشو گرفته بود باعث شد رنگ سفید سقف اتاق تا حد زیادی برای نگاهِ خیره و بی حسش تکراری شه و برای فرار از سفیدی مطلقی که چشماشو اذیت می کرد، به رنگ مشکی پناه ببره.

رنگی که اونو یاد اهداف و دلیلِ منطقیِ کارش مینداخت.

و برای همین، صداها زیر بافتِ پیچیده ی ذهنش گیر میوفتاد و میتونست چند ساعت بخوابه.

با اینحال، هنوز نمیتونست درک کنه چرا ذهنش اینکارو میکنه؟ چرا از نمک پاشیدن روی زخمی که سال ها پیش روحش رو به سیاهی کشوند، دست برنمیداره؟

خستگی زیاد بهش اجازه فلسفه بافی بیشتر نداد. چشماش ناخودآگاه بسته شد و ادامه ی افکارش تو خلسه ی ذهنش معلق موند.

"حالا دیگه منو آدم حساب نمیکنی؟ میدونم اون استادِ روانیت بیش از حد ازت کار میکشه ولی من ازت بزرگ ترم احمق!"
چیزی نگذشت که صدای بلند گلوریا دوباره بهش تشر زد، لویی چشماشو باز کرد و چرخوند. جسم سنگینش رو به سختی بالا کشید و نیم خیز شد تا به دختر ریز نقشی که رو تختِ رو به رو نشسته بتوپه...ولی جای خالیِ تخت و صاحبش، حرکت ماهیچه هاش رو از کار انداخت و بدنِ لویی تو همون حالت خشک شد.

Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]Where stories live. Discover now