های!
خوبید؟اصلا کسی هست اینجا هنوز؟
آنچه گذشت: هری و لویی چهار روزه که قهرن و تو پارت قبل مارگارت به لویی میگه کارش به عنوان قاتل لبخند اشتباه بوده و لویی عصبانی میشه.
***
نفرت و انتقام نابودکنندهترین و منفیترین احساسات یک انسان به شمار میرن. احساساتی که میتونن یه آدمها رو وادار به انجام هر کاری کنن، میتونه اونها رو تبدیل به یه دیوونه ی خودخواه کنن یا یه عوضیِ بی احساس. میتونن از یه برادر، دشمن بسازن و از بهترین دوست، یه شیاد.
اما هنوز، عشق میتونه انگیزه ی خطرناک تری باشه. عشق میتونه بدون نیاز به کمک یه نفر دیگه، نابودت کنه، قلبت رو ازت بگیره و بعد غرورت رو به اندازه ی پوست شکلاتی که ظهر جمعه خوردی و از پنجره بیرون انداختی، بی ارزش کنه.
عشقه که باعث میشه خودت رو فراموش کنی و اینجوری تو رو دشمن خودت میکنه. تو احساس میکنی چیزی مهم تر از معشوقت توی این دنیا وجود نداره، مهم تر از داشتنش، دیدنش، لمس کردن و بودنش. آروم آروم خالی از "من" میشی و دلیل زنده بودنت تو "اون" خلاصه میشه.
و "اون" تبدیل به کسی میشه که با کوچیکترین کارهاش بزرگ ترین تاثیرات رو روی تو میذاره. با اخم کردن تو رو میکشه و با لبخندهاش زنده ات میکنه. با گرفتن نگاهش ازت میکشتت و با لمس کوچیکی دوباره زندهات میکنه.
و تو هر روز و هر لحظه، هزاران بار کشته و زنده میشی بدون اینکه شکایتی کنی.اما اونِ لویی، بدون لحظه ای زنده کردن، بی وقفه درحال کشتنش بود و لویی بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه. لویی برای ادامه دادن، به زنده شدن نیاز داشت. به هری نیاز داشت. همین الان.
با دیدن هری که لبه ی استخر نشسته بود، لویی برای یه لحظه کاملا آروم شد و همه چیز رو فراموش کرد. چرا عصبانی بود؟ از حقیقت؟
داشت از چی فرار میکرد؟ از خودش؟
میخواست به هری از چی بگه؟ از قتلهاش؟نه!
حقیقت تندی که لویی قصد گفتنش رو به پسر هنرمند داشت، پشتِ سدی از ترس گیر افتاد و لبهاش برعکس افکارش بیحرکت موند. اون نمیتونست هری رو از دست بده. نمیتونست. هری بهش حس زنده بودن میداد. برای اولین بار در تموم این سی سال، لویی فقط نفس نمیکشید، نه، لویی زنده بود و زندگی میکرد.
لویی فکر کرد که لعنت، لعنت به هر کسی که میگفت زنده بودن خوب نیست چون این احساس فوق العاده بود و دقیقا همون لحظه هری با احساس سنگینی نگاهی روی خودش سرش رو به سمت لویی چرخوند.
همین برای لویی کافی بود تا با بیشترین سرعت خودش رو به تنها دلیل زندگیش برسونه، کنارش روی زمین زانو بزنه و اون رو محکم در آغوش بکشه.
YOU ARE READING
Sun Ain't Gonna Shine Anymore [L.S]
Fanfictionلویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واقعی. ترکیب قشنگیه اما پایان قشنگی هم داره؟ #loveislove #larrystylinson