👒2👒

639 79 103
                                    

🐈نکیسا🐈

امروز بعد دادن امتحان ریاضی که اخرین امتحانم بود...
با بچها تصمیم گرفتیم بریم یه ساندویچی نزدیک به مدرسه و برای آخرین روز خوش بگذرونیم و یه خداحافظی خفن بسازیم!
نریمان از همه بهم نزدیک تر بود...
بعضی اوقات عجیب میشد اینقدر که بهم خوبی میکرد...
موقعی که داغون بودم آرومم میکرد...
حتی مشقام رو با اصرار مینوشت...
یا حتی سر امتحاناتی که نمیرسیدم بخونم بهم میرسوند و تقلب میداد!♡

توی ساندویچی نشسته بودم...
نریمان بغل دستم بود و چون خیلی سر و صدا میکردیم بهش نگاهی کردم...
🐈بنظرتون بریم بیرون بهتر نیست؟!یه وقت دعوامون نکنن!:/

نریمان با لبخندی تایید کرد و به بچها نگاه جدی کرد...
⭐بپاشین بریم بیرون بچها!:/

بعد گرفتن ساندویچا رفتیم سمت پارک و دور هم روی چمنا نشستیم...
خسته بودم...
انگار نریمان فهمید که من رو بین پاهاش نشوند و گفت بهش تکیه بدم...
شوکه نشدم چون همش موقع درس خوندن هم همینکار رو میکرد...
اون خیلی به بدنش اهمیت میداد و هیکلی بود...
قد بلندتر از من بود ولی نه خیلی...
در حال خوردن ساندویچای فلافل بودیم و کلی بگو بخند داشتیم با هم...
حتی به درختای اطرافم میخندیدم والا!^_^
فوش دادن که دیگه نگم اینقدر راحت بودن که نگو و نپرس...
توی جمع پسرونه بشینی و فوش و حرف مفت نشوی؟!:)محاله!^_^

نریمان پسر بدی نبود همش جلوشون رو میگرفت و نمیزاشت حداقل فوش به ناموس بدن...
همه هم ازش حساب میبردن چون بوکس کار بود!☆

بعد چند ساعت چرخیدن توی خیابون و خراب کردن سکوت خیابونا و خندیدن و حرف زدن زیاد...
بالاخره موقع رفتن به خونه شد...
نریمان اصرار کرد که باهام باشه...
قبول کردم و با هم به سمت خونه قدم زدیم...
زیاد از مدرسه دور نبود خونمون...
میشد با نیم ساعت پیاده روی بهش رسید!

دست به جیب در حال لگ زدن به خرده سنگای جلوی پام بودم که نگاهم کرد...
⭐میگم نکیسا نظرت چیه شب بیای خونه ام...من اونجا تنهام و تنهایی درس میخونم برای کنکور...هوم؟!:)

متعجب نگاه کردم...
🐈پس مامان و بابات کجان؟!

لبخند تلخی زد...
⭐اونا از هم جدا شدن و منم خونه رو ترک کردم...با پولی که تو حسابم بود یه واحد آپارتمان نقلی گرفتم!:)

نگاه متاسفی کردم...
🐈مبارکت باشه!:)

لبخندی زد که با استرس نگاهش کردم...
🐈باید اون عوضی رو دست به سر کنم که بیام پیشت!:(

اخمی کرد...
⭐اون عددی نیست خودم جلوش وایمیستم مرتیکه لاشخور!:/

درسته نریمان میدونست شاهین کیه...
حتی ماجرای دیروز رو بهش گفتم و نزدیک بود تا خونمون بیا و بزنه بکشتش!:(:/

بعد اینکه رسیدیم خونه تعارفش زدم داخل و با هم رفتیم تو...
صدای جیغ خواهرم میومد...
به سمت در خونه دوییدم...
مادرم داشت از اون مرتیکه کتک میخورد...
نریمان با دیدن صحنه رفت سمتش و از مادرم دورش کرد...
آره نریمان دیگه شده بود جز داداش نداشتم و میدونست باید برای کمک کردنم چیکار کنه!:(♡

silent🔇voiceWhere stories live. Discover now