👒12👒

600 57 30
                                    


🐈نکیسا🐈

باورم نمیشد یه بار دیگه تونستم ببینمش...
اون با اون دورا خیلی فرق کرده بود...
چهره اش پخته تر و حتی پشت لبش سبز شده بود و خیلی کیوت به نظر میرسید همه چیزش!:)♡

وقتی از بغلم فاصله گرفت...
اشکام رو پاک کرد و با لبخندی...
🐨چطوری چشم قشنگ!:)♡☆

خندیدم...
🐈ولی چشای من عجیبه...یادته که همه مسخره اش میکردن؟!:)

اخمی کرد...
🐨بقیه حسودن و بد سلیقه...مگه میشه بهتر از این چشا که هم سبزه هم آبی؟!:)♡☆

لبخندی بهش زدم...
با حس سوزشی دستم رو روی پانسمان سرم گذاشتم...
همون مرد که مقصر این حال و روزم بود با لبخندی نگاهمون کرد...
معنای نگاهای عمیقش چی میتونست باشه؟!
از روی تخت کناری بلند شد و خیره توی چشام...
🐅میشه ما رو تنها بزارین؟!:)

رادین با لبخندی تایید کرد...
نریمان متعجب نگاه میکرد ولی اونم تایید کرد و با لبخندی مطمئن بهم نگاه کرد و از اتاق خارج شدن...
به اون مرد عضله ای نگاه کردم...
🐈چرا هنوز اینجایین وقتی من رضایت دادم که نرین زندان؟:(

لبخندی به جذابیت هیکلش زد...
🐅چون میخوام یه چیز مهم بهت بگم و شاید مربوط به زندگی آینده ات باشه که ازش بیخبری!:)

سوالی بهش نگاه کردم...
🐈منظورتون چیه؟!:(

بازم لبخند زد...
🐅اگه بگم پدرت من رو قیم تو کرده...ناراحت میشی؟!:)

متعجب بهش نگاه کردم...
🐈یعنی چی...چی...دارین میگین؟!:(

خندید و دندونای سفید و یه دستش رو به رخ کشید...
🐅کوچولو نترس قرار نیست ضرر کنی...چون من ددی سختگیر ولی مهربونیم!:)♡☆

دیگه واقعا داشتم هنگ میکردم...
منظورش از ددی کدوم ددی بود؟!:(
همه چیز این ماجرا مشکوکه...
مخصوصا رادین که یهو پیداش شده!:/

روی تخت دراز کشیدم با گیجی سرم و چشام...
نگاهی بیخیال بهش کردم...
🐈من خودم از پس خودم بر میام...نیازی به کسی ندارم!:/

چشام سنگینی کرد و بسته شد...

🐅کوهیار🐅

بهترین راه بیهوش بردنش بود...
اینجوری خبری از مقاومتاش نبود...
توی خونه میتونستم رامش کنم...
اون نباید ازم فرار کنه...
خوبه که رادین رو میشناسه و اینکه یکی کنارشه که وقتی نیستم مراقبش باشه حس خوبی بهم میداد!♡

وقتی گفتن وقت ملاقات تمومه...
با رادین توی حیاط منتظر بودیم نریمان بره...
میخواست بره خونه براش لباس بیاره...
نباید اون پسره میدیدمون که میخواییم نکیسا رو ببریم...
با دکترش هماهنگ کرده بودم که زودی مرخصش کنه و خودم براش پرستار میگیرم توی خونه...
بعد رفتن نریمان سریع به سمت اتاقش رفتم...
جسم ظریفش روی تخت جمع شده بود و در خواب و رویا بود...
ملافه ی سفید رو دورش پبچیدم و بغلش کردم...
داروی بیهوشی تا چند ساعت اثرش میموند و اینطوری تا خونه خیالمون راحت بود...
به محض رسیدن به ماشین روی صندلی عقب خوابوندمش...
سریع. پشت فرمون نشستم...
رادین نگران نگاهی بهش کرد...
🐨اگه از منم متنفر بشه...چی؟!:(

ماشین رو روشن کردم و اخمی کردم...
🐅اونجوری تنبیه بیشتری برای خودش میسازه...من مهربونم ولی نه زمانی که بی ادبی و سرتق بازی ببینم!:/

سری تکون داد...
🐨بله ارباب!:(

لبخندی بهش زدم و از گردنش گرفتم و روی لباش رو بوسیدم...
🐅خوشحالم برات که دوستت شده همبازی جدیدت!:)♡

خندید...
🐨همبازی یا عشق؟!:)♡

شونه ای بالا انداختم...
🐅اون لیتل بوی خوشگله و تو هم لیتل بوی سکسی میشین پسر کوچولوهای من و همبازی هم!:)♡♡

🐨رادین🐨

نگران بودم...
میترسیدم یه وقت بترسه و ازم متنفر بشه...
میترسیدم ارباب باهاش نسازه و تنبیهای سختی براش در نظر بگیره...
میترسیدم!:(

با رسیدن به خونه...
کوهیار بغلش کرد و تا توی اتاق خواب برد و روی تخت آروم خوابوندش...
روش پتویی کشید و حتی سرش رو آروم بوسید!♡
لبخندی روی لبام نشست...
وقتی اومد از اتاق بیرون مظلوم نگاهش کردم...
انگار فهمید حسودیم شد و گوشم رو بوسید...
🐅کوچولو قرار نشد به داداشیت حسودی کنیا...تو که نمیخوای ددی همین الآن با تن خسته تنبیهت کنه؟!:)

سرم رو به دو طرف تکون دادم...
تو گلویی خندید و گردنم رو گازی گرفت...
🐅جوجه بریم اونکی اتاق بخوابیم!:)

تایید کردم...
با هم وارد اتاق شدیم...
روی تخت دراز کشید و کنارش جا گرفتم و سر روی سینه اش گذاشتم...
🐨ددی جونم؟!:)♡

روی سرم رو بوسید...
🐅جانم کوآلای شیطونم؟!:)♡

توی چشای شبرنگش خبره شدم...
🐨از فرداشب باید سه نفری با هم بخوابیم؟!:)

خندید...
🐅نکنه میخوای داداش کوچولوی مظلومت تنها باشه و بترسه؟!:)

سرم رو به دو طرف تکون دادم...
روی سرم رو دوباره بوسید...
🐅بخواب عزیزم که صبح باید برم پی کار و زندگی!:)

بی هیچ حرفی چشام رو بستم و به تاریکی مطلق فرو رفتم...

silent🔇voiceHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin